-
سعدی شوریده بی قرار چرایی؟
یکشنبه 6 خرداد 1403 09:41
اول. توی ده روز گذشته گزینه گریه کردن در تمام مراکز اداری و خصوصی و خیابون و مطب دکتر و پیش منشی و توی سوپر مارکت و جلوی آشنا و غریبه و رئیس اداره اینجا و اونجا و خلاصه همه جا رو آنلاک کردم. تمام عمرم مسخره کردم کسایی که هرچی میشه میزنن زیر گریه ولی کوچیک ترین چیزی عین یه انفجار جایی از جونم که نمی دونم کجاست عمل...
-
..
سهشنبه 25 اردیبهشت 1403 18:47
سحر چند ساعت قبل جواب پت اسکن را گرفت, قبلش تلفنی حرف میزدیم و الکی میخندید و مدام میگفتم انقدر نخند اعصابم امروز داغون است, آخرش گفت خیلی از جوابش میترسم و مدام گفتم هیچی نیست مطمئنم چیزی نیست. مطمئن بودم؟ نه مثل سگ دروغ میگفتم, ذهنم دنبال گرفتاری های امروز و بدو بدوهایم بود. الان فهمیدم دوباره متاستاز داشته اینبار...
-
یک تکه شب/ یک تکه نیم روز
جمعه 21 اردیبهشت 1403 19:17
دیشب ساعت ده و بیست دقیقه کمتر از پنج دقیقه اتفاقی افتاد که احساس کردم آخرین قطره از لیوانم ریخت بیرون, احساس کردم تمام ظرفیت روحی ام پُر شد, نتیجه سال ها تلاش و برنامه ریزی ریخت پایین. اگه چند سال قبل بود حتی توان نفس کشیدن نداشتم و ماه ها توی بُهت و سوگ به سر میبردم ولی دیشب دو ساعت خیره به اتاق درهم و بهم ریخته...
-
بازوهای کاغذی من
چهارشنبه 19 اردیبهشت 1403 11:40
یکی از تمرین های این ترم روزانه نویسی یا نوشتن نامه هر روزه اول صبح است, نمی دانم چرا انقدر استقبال کردم و ذوق زده شدم با اینکه کار سخت و پر زحمتی است که خودت رو بدون سپر و نقاب نشون بدی ولی با اولین باری که نوشتم و فرستادم بیش از حد انتظارم خوشحال شدم. انگار همیشه منتظر چیزی این شکلی بودم اینکه کسی غیر از خودم خودم...
-
صلاح کار کجا و من خراب کجا؟
دوشنبه 17 اردیبهشت 1403 22:25
امشب دکتر ازم پرسید چرا انقدر توی هر موقعیتی میل به کنترل کردن خودت داری؟ حتی اینجا و وقتی برای من میخوای تعریف کنی بازم خودت رو کنترل میکنی! با کی دقیقا از هر چیزی میتونی بدون دغدغه حرف بزنی؟ به نظرت کسی هست توی زندگی که بتونی هر چیزی رو همون طوری که توی ذهنت می گذره برای اونم تعریف کنی؟ گفتم نه .. هیچ وقت نتونستم...
-
یادآوری
جمعه 14 اردیبهشت 1403 20:33
قرص هایی که دکتر دفعه قبل داده بود انقدر حالم را بد کرد که خودم باورم نمیشد, شش هفت سال گذشته بود از حمله های پنیک ولی شرایط بحرانی و پر استرس خودم و شنیدن یکی دو تا خبر مزخرف و علائم شدید و بی قرارکننده پی ام اس و مشکلات معده و گوارشم همه دست به یکی کرده بودند و دلم میخواست زمین را گاز بگیرم. حتی توان تماس گرفتن با...
-
از مجموعه لذت های زندگی
یکشنبه 9 اردیبهشت 1403 20:48
یاد گرفتم یه برگ خوراکی پهن خودرو با اسم عجیب غریب که یادم نیست رو کف دست پهن کنم و وسطش ریواس و چاقاله بادوم بذارم و گوجه سبز کوبیده شده بعد برگ رو رُل کنم شبیه ساندویچ, لیمو ترش رو کامل بچکونم روش و نمک بزنم و بخورم. ترکیب گس برگ با ترشی لیمو و شوری خیلی لذت بخش بود انگار یه تیکه از زمین سبز توی بهشت رو داری گاز...
-
رزقِ روح
شنبه 8 اردیبهشت 1403 09:41
اون روز با لی لی رفته بودیم باغ, بارون می اومد, صدای همهمه پرنده هایی که از یه طرف دریاچه ها پرواز میکردن اون طرف, خش خشی که برگ های درختا با بارون درست می کردن, موج هایی که روی آب می اومد و می رفت, بخار آبی که از روی سطح دریاچه بلند میشد و نور همراهیش میکرد و میشد با چشم ردش رو گرفت, زمینی که شبیه چوب پنبه زیر پا نرم...
-
چهل تکه
جمعه 31 فروردین 1403 10:30
چند روز قبل جایی خوندم صمیمیت یعنی جرات نشون دادن زخم هات رو داشته باشی و بدونی احتمال اینکه ضربه بخوری هست ولی اعتماد کردن رو انتخاب میکنی; تعبیر جالبی بود و قبولش دارم. بعد فکر کردم نه تنها توی صمیمیت روابط عاطفی که توی رابطه های دوستانه چقدر آدم هایی که نقص هاشون رو آروم کنار می زنن و نشونت میدن واسم دوست داشتنی,...
-
درمان سرماخوردگی روحی با دونات شکلاتی
دوشنبه 27 فروردین 1403 18:14
چند سال قبل عهد کردم اگه مُردم پیش تراپیست نرم; نه اینکه مخالف این کار باشم برعکس جزو لاینفک زندگی هر آدمی از بچگی تا انتهای کار میدونم, ولی تجربه شخصی نشونم داد من آدم سازگار و متعادلی برای این رویکرد درمانی نیستم و ترجیحم این شد خودم دنبال راه حل بگردم برای همه چیز درنتیجه دوره های خیلی پایین رفتنی رو خودم با خودم...
-
Left upon us
جمعه 24 فروردین 1403 15:07
باد زیادی می اومد و جهت حرکت بادبادک رو مرتب عوض میکرد; میخواستم فقط آسمون و دریا باشه با بادبادک قرمز ولی نمیشد. صدای همهمه و شلوغی و هیاهوی آدما نیست و به جز یه قُلپ آسمون آبی و ابرهای پراکنده چیزی دیده نمیشه و انتقال احساسی که داره فقط آرامش خالصه درصورتی که اصل ماجرا این نبود. داشتم فکر میکردم این برش کات خورده و...
-
از بندهای محکم
سهشنبه 21 فروردین 1403 20:32
امروز دوستی داشت تعریف میکرد وقتی متوجه بیماریش شده اولین کاری که کرده رفته محله قدیمی شون و از بقالی قدیمی و عمو حسنی که هنوز اونجا بوده آرد نخودچی گرفته و پشت سرش یه کوکا خورده چون اولین بار توی بچگی اینطوری تجربه کرده بوده و فکر می کرده باید حتما باهم خورده بشن, میگفت هیچ ری اکشنی موقع شنیدن جواب آزمایش نداشتم جز...
-
: )
جمعه 17 فروردین 1403 23:27
دوست داشتم ایمیل بزنم از اتفاقاتی که افتاده واست بگم, از بالای صدتا فریم عکسی که از ابرا توی ساعت های مختلف روز گرفتم, از زاویه خورشید, از جنس چوب درخت و مورچه هایی که ازش بالا میرفتن, از دعوایی که راه افتاد, از اینکه بالاخره بعد ماه ها میرزاقاسمی انقدر خوردم تا منفجر شدم, از فیلمایی که دیدم از سریال کره یی که نگاه...
-
با پاشنه بیست سانتی روی کلاویه ها راه نرو!
سهشنبه 14 فروردین 1403 19:56
یک گروه از عجیب الخلقه ترین آدم ها برای من کسایی هستن که پیش خودشون در مورد تو سناریو درست میکنن, خودشون دیالوگ درست میکنن, خودشون هم زمان نقش تو و نقش خودش و بقیه نقش ها رو بازی می کنه, چیزایی که نگفتی و روحت خبر نداره جای صحبت های تو میذاره و کارهایی که نکردی بهت وصل میکنه و کلی بکگراند و فضا واست درست میکنه و یک...
-
I'm ok You're ok
دوشنبه 6 فروردین 1403 20:34
دوتا کتاب بهم معرفی شده بود و از روزی که شروع کردم به خوندن هر یه صفحه نیم ساعت خیره میشم و با سرعت زیاد مثال های نقضش توی زندگی روزمره توی اتفاقات خاص زندگیم توی ارتباطاتم با بقیه میاد توی ذهنم. کتاب ها در مورد تحلیل رفتار متقابل هست و تئوری وجود کودک-والد-بالغ که خیلی ها با مبحث یونگ اشتباهش میگیرن ولی دوتا موضوع...
-
حال تون نو
جمعه 3 فروردین 1403 21:42
اثر هنری من توی هفت سالگیه, امیدوارم زندگی رو دوباره اینقدر غیرمعمول و هیجان زده با رنگ های شاد و غیرمنظم ببینم, امیدوارم بازم بتونم مداد رو با تمام زورم روی کاغذ فشار بدم تا ده بار نوک مداد بشکنه ولی هم چنان از رو نرم تا تمام جایی که میخوام پُر رنگ بشه. امیدوارم برای هر کسی که دوست داره و برای خودم بتونیم لاک پشت توی...
-
آن جا
شنبه 26 اسفند 1402 16:06
به نقطه یی رسیدم که همیشه توی ذهنم میگفتم دیگه به اونجاها که نمیرسه! الان دقیقا به اونجایی ترین وضع ممکن رسیدم و به نظرم از اونجا اون جاهاترم هست که هنوز کشف نشده باشه ..
-
کشف یکی دیگر از حیوانات باغ وحش درونی ام
دوشنبه 21 اسفند 1402 22:11
وقتی کسی ازم تعریفی میکنه که میتونم با اطمینان بالا به درست بودنش اعتماد داشته باشم با تمام وجود خوشحال میشم چون نشونه حرکت رو به جلو میبینمش, واسم شبیه این می مونه که گیاهی که توی گلدونم کاشتم و هر روز مواظبش بودم و هر هفته سر ساعت به اندازه آب بهش دادم و نورش رو تنظیم کردم و خاک مناسب و تقویتی بهش دادم داره اولین...
-
به همین خوشمزه گی
شنبه 19 اسفند 1402 12:43
بدون شک یکی از بزرگ ترین تراپی های دنیا برای من آشپزی کردنه, کمال تشکر رو دارم از اولین تراپیستی که پیشش رفتم و پیشنهاد داد هفته یی چند بار چیزی درست کنم و توی دلم فکر کردم عجب آدم خرفتیه ولی اثر نرم کنندگی روان داشت; کمال تشکر رو دارم از ارغوان که عاشق آشپزی کردن بود و وقتی همخونه بودیم ساعت ها وقت میذاشت و بهم یاد...
-
واتاشی نو چی سانا سوبومی (جوانه کوچک من)
سهشنبه 15 اسفند 1402 21:35
دختر ظرف های استوک ژاپنی می فروشه, انقدر این کاسه و بشقاب و ماگ و فنجون ها مینیمال و رویایی و ظریف هستند که هروقت جنگل و طویله سیاه افسردگی چنگالش رو میاد واسم تیز کنه میرم ظرفاش و اسماش رو نگاه میکنم و بعد به ماهیت دنیا امیدوار میشم. اسم کاسه آمایا (باران ِ شب), آسوکا (بوی فردا), مائمی (لبخند صمیمانه), پیش دستی کیچی...
-
دیالوگ
یکشنبه 13 اسفند 1402 09:38
یوکابد را سال هاست می شناسم ولی تا دو-سه سال قبل خیلی از هم خوشمون نمی اومد, اون خیلی پر سر و صدا و جیغ جیغی و رُک و سر راست حرفش رو میزنه و من تا چند سال قبل شبیه ماتم زده های دو عالم بودم و انگار توی یه پوسته صدف خیلی سفت و سخت نشسته بودم و فقط گاهی لای پوسته رو باز میکردم و چشم هام رو ریز تا بیرون رو ببینم و دوباره...
-
از انسان های زیبا
سهشنبه 8 اسفند 1402 20:00
قبلا گفتم من از معاشرت و هم کلامی با آدما لذت میبرم ولی خیلی خیلی کم پیش اومده کسی چنان خوب حرف بزنه که بتونم ترکیب احساس های ریز و تُرد انسانی و باور قلبی به چیزی که میگه رو توی تک تک حرفاش و توی هر کلمه یی ببینم, آدما معمولا به ارزش و بار کلمه ها توجه نمیکنن یا شاید گوش ها عادت های بد و مخرب داره به ای بابا اینم مثل...
-
مهارت کشیدن مرغابی
سهشنبه 8 اسفند 1402 19:01
گاهی اوقات فکر میکنم هنوز که هنوزه تنها مهارتی که تو زندگی کسب کردم کشیدن مرغابی با چارده ست, هنوز که هنوزه پیشرفت چندانی نمیبینم ..
-
یادداشت پنجم اسفند
شنبه 5 اسفند 1402 11:13
کوه ظرف از مهمانی دیشب مانده داخل سینک و روی میز پر از لیوان و ظرف است, بوی غذای شب مانده و ته مانده سوپ و غذا این طرف آن طرف است. لیوان تمیز پیدا نمیکنم و از داخل اتاق ماگی پیدا میکنم و داخل همان قهوه را میریزم و چندشم میشود ولی بعد شانه بالا می اندازم به درک! دو-سوم مهمانی را داخل اتاق یخ کرده با کوهی از لباس نشسته...
-
پیچک های خانه روبرویی
پنجشنبه 3 اسفند 1402 11:12
دیشب وارد سالن باشگاه جدید شدم, عرض سالن کم بود و طول زیاد با دیوارای سفید تازه رنگ شده, وقتی پام رو گذاشتم روی پارکت های داغ یه احساس لذت عجیبی داشت و از اینکه گرمایش از کف بود خیلی لذت بردم. دلم میخواست برم بشینم یه گوشه چایی بریزم زانوهام رو بغل کنم و چند ساعت از روی زمین بلند نشم. دراز کشیده بودم روی مت و از گرمای...
-
از آدم ها
شنبه 28 بهمن 1402 21:12
امروز داشتم با ستایش صحبت میکردم, دخترک بانمکی است با لهجه زیاد و بسیار شیطون و خنده رو. ده سالی از من کوچیکتره و یکی-دو سالی است ازدواج کرده, شنیده بودم مدتی از همسرش جدا زندگی میکرد و به مشکل خورده بود ولی دوباره برگشته. سر حرف رو باز کردم ببینم جریانی از توش درمیاد برای داستان کوتاه بعدی ازش استفاده کنم و گفتم...
-
دود از سر بیرون زده-کلافه-پوکر فیس
پنجشنبه 26 بهمن 1402 14:46
اینکه دوستی رو داشته باشی که بتونی در مورد همه چیز عمیقا باهش حرف بزنی, یه موضوعی که افتاده توی تله ذهنی ات رو بیاری بذاری وسط میز و کارد و چنگالمون رو دربیاریم و ذره ذره انقدر ازش حرف بزنیم و تشریح کنیم و رگ و پی رو بکشیم بیرون و ریشه هاش رو دربیاریم و اگه درست شد صحیح و سالم بذاری سرجاش وگرنه بندازیش تو آشغالدونی,...
-
میخواهم بمیرم ولی دوست دارم دوکبوکی بخورم
پنجشنبه 26 بهمن 1402 12:40
من توی زندگی روزمره آدم ساکت و کم حرفی ام مگه جاهایی که باید پرسونا داشته باشم که خب مهارت شگفت انگیزی دارم نان استاپ تبدیل بشم به یه آدم دیگه که خیلی بعدش خسته میشم یعنی دو ساعت آدم دیگه یی بودن دو روز استراحت و هیچی نگفتن می طلبه. اگه با کسی احساس صمیمیت و راحتی کنم که معمولا خیلی به ندرت اتفاق می افته کم حرفم و...
-
نهایت شباهت
شنبه 21 بهمن 1402 11:00
به اندازه کنسرو کله پاچه غمگینم. با اینکه بیزاری شدید نسبت به این غذا و بویی که داره دارم ولی احساس میکنم بین تمام کنسروها غمگین ترین و ملول ترین و ناامیدترین شان باید کله پاچه باشد و آخرین انتخاب آدم ها موقع انتخاب کردن بین کنسروهای دیگر. من دقیقا به اندازه تمام کنسروهای کله پاچه احساس اندوه و ملال کشدار نافرجامی را...
-
برداشت نو
یکشنبه 15 بهمن 1402 20:50
متوجه نکته جدیدی در مورد خودم شدم, اگه توی یخچال خوراکی های زیادی برای خوردن باشه من نقش جاروبرقی رو خیلی خوب میتونم بازی کنم ولی نکته مقابلش وقتی هیچ چیزی برای خوردن نباشه من کاملا توانایی زنده موندن با حداقل ترین ها رو دارم و اصلا میلی به خوردن پیدا نمیکنم. همین که قهوه باشه و یه چیز ساده باشه هم میتونم بخورم و دلم...