از بندهای محکم

امروز دوستی داشت تعریف میکرد وقتی متوجه بیماریش شده اولین کاری که کرده رفته محله قدیمی شون و از بقالی قدیمی و عمو حسنی که هنوز اونجا بوده آرد نخودچی گرفته و پشت سرش یه کوکا خورده چون اولین بار توی بچگی اینطوری تجربه کرده بوده و فکر می کرده باید حتما باهم خورده بشن, میگفت هیچ ری اکشنی موقع شنیدن جواب آزمایش نداشتم جز اینکه باید برگردم به لذت بخش ترین بخش بچگی هام که یادم بره قرار دیگه نباشم و همه چیز خیلی زودتر از انتظاری که داشتم قراره تموم بشه. انقدر تصویرسازیش واضح بود و انقدر صداش موقع تعریف کردن شفاف, بدون خش خوردگی و حتی غصه و بغض بود که جای همدردی و ناراحتی تمام جونم پُر از لذت شد. گفتم آره منم یادمه هروقت از بازی کردن نفس مون میگرفت و خسته و کوفه و عرق کرده می اومدیم خاله ام توی کاسه های کوچولوی سفالی که خاکی رنگ بود و کف کاسه عکس انگور و گلابی بود آرد نخودچی و شکر میریخت و من هیچ خوراکی تا سال ها بعد از اون خوشمزه تر به نظرم نبود حتی عادت کرده بودم شیرینی نخودی رو خُرد کنم بعد بریزم توی کاسه و بخورم; هیچ وقت نفهمیدم از خستگی بازی کردن بود که انقدر اون مزه خاص و به یاد موندنی میشد یا واقعا خوشمزه بود! امروز متوجه شدم اون طعم رو باید نگه می داشتیم برای امروز برای دست انداختن بهش برای از یاد رفتن و از یاد بردن خبرای شوکه کننده ..

نظرات 3 + ارسال نظر
لیمو پنج‌شنبه 6 اردیبهشت 1403 ساعت 20:58 https://lemonn.blogsky.com

میخواستم بنویسم چه خوراکی عجیبی و این حرفها یهو یه چیزی از پشت مشتهای ذهنم سرک کشید که خاطره بود و طعم. آردنخودچی با شکر تنها نبود. یکسری مغزیجات پودر شده و یکسری طعمهای قدیمی. بهش میگفتن قوتو اگر اشتباه نکنم.

آره راست میگی من نخوردم ولی اسم اینی که گفتی رو خیلی از قدیمی ترا شنیدم. آره الان که خودم نگاه میکنم واقعا برای خودمم عجیبه خوردنش ولی یادمه انقدر واسم لذت بخش و خوشمزه بود که وقتی میخوردم روی ابرا بودم

غ ـ ـزل جمعه 24 فروردین 1403 ساعت 09:41 https://life-time.blogsky.com/

چه ری اکشن جالبی
من واقعا نمیتونستم اینقدر خوب رفتار کنم و این شوک رو مدیریت کنم
ولی این روزا که داغون بودم چسبیده بودم به موزیکای شاد بچگی و با هر کدوم یک خاطره متفاوت میمومد بالا
اما باز حالم بد بود
البته از من به خاطر تغییرات دوز دارو قدرت کنترل ذعن و احساسم خیلی ضعیف بود
ولی مرسی که از ساختن خاطرات خوب برای بچه ها گفتی هیچوقت از این بعد بعش نگاه نکرده بودم

حالا واقعا قرار زئذ تمئم بشه؟
اغلب بیماریعای الان زود بفهمی درمان میشن

آره برای منم جالب بود, من توی مسائل خیلی جزئی تر موقع مدیریت کردن گند به بار میارم چه برسه به این جور چیزا ولی اینو فهمیدم که قرار گرفتن توی بحران های زیاد بالاخره یه چیزایی به ما یاد میده که درست ترین تصمیم ممکن البته در اون لحظه خاص رو بگیره.
اینو درک میکنم شاید حجم حال بدی که داری تجربه میکنی خیلی قوی تر از اینه که خاطرات بتونه جلوش رو بگیره و خب هر آدمی یه سیستم دفاعی مخصوص خودش رو داره موقع حال بدی ها. با چیزایی که من از تو میبینم اتفاقا خیلی خوب جلو میری و مدیریت میکنی میدونی بالا-پایین رفتن طبیعی اون نقطه آخری که بعد چند ماه برمیگردی بهش نگاه میکنی مهمه
قربون تو
من خیلی باهش صمیمی نیستم که بخوام در مورد جزییات بپرسم ولی آره قابل درمانه مشکلش تا جایی که فهمیدم اینه دچار افسردگی شدید و مسائل خانوادگی هست و به نظرم برای همین توان جنگیدن با بیماری نداره

مرضیه چهارشنبه 22 فروردین 1403 ساعت 06:53

دوستی میگفت تو یکی از این کارگاه‌های فرزندپروری، بهشون گفته شده «تا میتونید برای بچه‌هاتون خاطره‌ی خوب بسازید، چون در بحرانهای بزرگسالی این خاطرات ناجی اونها میشه» ولی زمان ما اینجوری بود که باید سختی میکشیدیم تا مقاوم چون فولاد آبدیده بشیم:)؟؟؟؟

جدی؟! جالب بود من طبق تجربه اینو پیدا کردم که خیلی کمک میکنه و از اون طرف خاطره های بدی که داشتم هم اثرات فاجعه یی داشته و هیچ رقم کمرنگ نمیشه.
ببین دقیقا تز بابای من توی تربیت همیشه این بود که باید سختی بکشی که بتونی شرایط سخت رو تحمل کنی و همیشه مثال از جنگ جهانی دوم میزد! فک کن برای بچه دبستانی .. هیچ وقت نفهمیدم دلیل اون همه سختی و رنج بدون نتیجه چی بود جز بی اعتماد کردن و رنجور کردن روان یه آدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد