کاش میتونستم بهت بگم چه احساس های متضادی رو تجربه میکنم. روی نازک ترین لبه دنیا دوباره نشستم و هم زمان میتونم از کوچیک ترین و پیش پا افتاده ترین چیزایی که میبینم لذت ببرم و هم زمان و توی همون لحظه مطلقا میتونم حفره یی توی خودم باز کنم که همه چیز رو بکشه توی خودش. چقدر قلبم وزن پیدا کرده انگار یه زمین توپ بسکتبال داخلش خالی کردن. تا میام به نزدیک ترین آدمایی که میدونم ابعاد زمین بسکتبالم رو بلدن چیزی بگم پشیمون میشم. ترکیب اینکه دیگه گفتنم باعث سبک شدن و کم شدن توپ ها نمیشه. بدتر از اون اون ریزه اعتماد به چشم هایی که میفهمه رو از دست دادم و البته که این چیز بدی نیست. شاید فکر می کردم آدم هایی که واسم عزیزن شبیه قوطی دربازکن می مونن واسم و هر کنسروی داشته باشم میتونن واسم درش رو باز کنن و حالا میبینم نه! دلتنگم و دیروز به طرز احمقانه یی کلی هدیه واست سفارش دادم! آخر شب انگار مه رفته باشه از روی مغزم کنار, گوشی رو برمیدارم و نمی فهمم چرا برای کسی که دیگه نیست و توی زمین بازی نمیکنه هدیه سفارش دادم! یعنی مغزم واقعا چند ساعت خاموش شده بود؟!
پاهام رو تکون میدم. آدامس میندازم توی دهنم و روی لبه دنیایی که بی نهایت شگفت انگیز و بی نهایت وهم آلود و بی نهایت خالی از هر احساسی هست آدامسم رو باد میکنم.