پنج شنبه ساعت هشت و نیم شب بعد مدت ها احساس آرامش فوق العاده یی کردم. در جهنم موقتی بسته شد و یه نمه نور اومده بود داخل غارم و حتی اون یه ذره نور یه گرمای بی نهایت لذت بخش داشت. وقتی بعد از شنا و درگیری کامل عصب و عضله احساس میکردم تمام اعضا و جوارحم در حال انبساط و دارم غش میکنم, با کلی لباس گرم شبیه یه جالباسی متحرک توی کافه نسبتا خلوت نشسته بودم; دمنوش زعفرون و بهار نارنج خوردم و موزیکی که پخش میشد تمام دوران نوجوونیم رو بدون ذره یی احساس می آورد بالا. به برگای سبز شناور توی لیوان نگاه میکردم و زمان ایستاده بود. واقعا با تمام وجود یک ساعت هیچ فکر آزاردهنده یی هیچ خاطره یی هیچ دردی از زندگی وجود نداشت. آرامش مطلق بدون خرده ریز اضافی.