این تیکه از کتاب رو بارها و بارها برگشتم و خوندم, بازم خوندم, چیزی توی دلم بالا و پایین رفت و نفس هام وسط حجم قفسه سینه م همزمان هم شکل متراکمی از ابر بود و هم غلظتی داشت انگار ساعت ها مربای آلبالو رو هم بزنی و هم بزنی و حرارت بالا و بالاتر بره. احساس های متضاد, هم زیبایی, هم خوشرنگی و طعم خوشایند, هم عظمت, هم حزن, هم سوگ, هم سبکی و رهایی, هم استیصال از واماندگی در اندوهی طولانی ..
چند لحظه بعد سکوت جایش را می دهد به یک آهنگ قدیمی, عبد الحلیم حافظ با صدای رسا و اندوهناکی تاکید می کند: " یا ولدی ... مفقودُ, مفقود ... بصرت, و نجمت کثیرا ... لکنی, لم اقرا ابدا ... فنجانا یشبه احزانک. «حالا دیگر میدانم چه چیزی می گوید. توی این مدت هزار دفعه گوشش داده ام. کلمه کلمه آن را از بر هستم. " پسرم, ناپدید می شود. ناپدید ... طالع بسیار دیده ام و فال های بسیاری خوانده ام, ولی ... هرگز نخوانده ام ... فنجانی شبیه فنجان تو ... و هرگز ندیده ام ... اندوهی شبیه اندوه تو.»