عزیز مزخرف من

هنوز که هنوزه بعد این همه سال تجارب شگفت انگیز بدست آورده شده توی زندگی, چیزی که بیشتر از همه آزارم میده و روزها و گاهی ماه ها طول میکشه که بتونم قبولش کنم, دیدن شفافیت آدم هاست; لحظه یی که هرچی ماسک زده ته کشیده و چیزی نداره بزن به صورتش و میشه چیزی که بوده! آدمایی که روشون حساب کردی, آدمایی که با پنس انتخابشون کردی, مدت ها آنالیزشون کردی و ذره ذره سعی کردی خودت رو توی کلمه ها بیاری و در معرض دید بذاری ولی بعد یه مدت رفتاری میبینی که فکر میکنی اون آدم کاملا دود شده رفته هوا, جاش این موجود لزج سبز لجنی با دوتا شاخک روی سرش اومده که حرف زدنش شبیه آدمیزاد نیست!

دیروز صبح که می لرزیدم و دستام به زحمت می تونست تایپ کنه و حمله عصبی بهم دست داده بود بهش پیام دادم و کمک خواستم. نیم ساعت بعد جواب داد باید تنهایی بجنگی و مبارزه کنی و این واست بهتره! انگار منو رستوران جلوت باز کردن و تو یه سرماخوردگی مختصری داری و بهت بگن گل قشنگم جای پپرونی باید سوپ بخوری, سوپ واست بهتره! این حجم بی شعوری کسی که می شناست, میدونه تیر بخوری کمک نمی خوای و حتما شرایط خاصی هست و این جواب رو داره متحیر کننده بود!