اِم

وقتی قدرت روانم به اون درجه میرسه که می تونم آدمی که باعث رنجم میشه و هم زمان شدیدترین احساس رو دارم حذف کنم و کنار بذارم احساس خوبی دارم. شبیه درآوردن کفشی که با کلی ذوق, برنامه ریزی و پول خریدی و از اولش هر دفعه پات رو میزد, بالاخره یه روز میای خونه به وسط هال نرسیده پرتش میکنی یه گوشه. بعد یکی دو ساعت به خودت مسلط میشی و دستات که دور لیوان چایی گرم شدن, کفش ها رو میذاری توی کیسه و میندازی بیرون یا نه میدی به کسی که دوستش داره. درو میبندی. میای میشینی بقیه زندگیت رو بدون اون احساسات متضاد مزخرف می گذرونی.

من خوبم!

هفته یی یک بار پنج شنبه با سه کلمه می پرسه: سلام, حالت خوبه؟ این تمام میزان نگرانی و علاقه و به قول خودش ارزشی هست که من دارم! حالا چندان تفاوتی نداره تو بگی من خوبم. من بدم. افتضاحم. دارم جون میدم. تو میدون جنگم. تیر خوردم. قطع شدم. وصل شدم. تو سرم مسگرا دارن تیشه میزنن وسط سینی مسی. رو آتیش دارم راه میرم. یه مشت میخ جای ناهار خوردم. چشمام از حدقه دراومده افتاده وسط دستام و جای پنیر موزرلا میخوام با سالاد بخورمشون. دستام تا شونه بی حس شدن و آویزون بهم تکون تکون می خورن و ... در نهایت هر جوابی بگیره استیکر تشکر می فرسته! نهایت ترکیبی از تکنولوژی و بی کلام و بی احساس بودن و در عین حال توجه کردن به شیوه مانیتور شده!

این چه پرسیدن حالی هست وقتی جوابش فرقی نداره! این چه عادت کردن و شو کردن به خوبی و توجه هست وقتی پشتش یه کوه یخ آب نشده و برش نخورده وجود داره!

زمین بازی من

کاش میتونستم بهت بگم چه احساس های متضادی رو تجربه میکنم. روی نازک ترین لبه دنیا دوباره نشستم و هم زمان میتونم از کوچیک ترین و پیش پا افتاده ترین چیزایی که میبینم لذت ببرم و هم زمان و توی همون لحظه مطلقا میتونم حفره یی توی خودم باز کنم که همه چیز رو بکشه توی خودش. چقدر قلبم وزن پیدا کرده انگار یه زمین توپ بسکتبال داخلش خالی کردن. تا میام به نزدیک ترین آدمایی که میدونم ابعاد زمین بسکتبالم رو بلدن چیزی بگم پشیمون میشم. ترکیب اینکه دیگه گفتنم باعث سبک شدن و کم شدن توپ ها نمیشه. بدتر از اون اون ریزه اعتماد به چشم هایی که میفهمه رو از دست دادم و البته که این چیز بدی نیست. شاید فکر می کردم آدم هایی که واسم عزیزن شبیه قوطی دربازکن می مونن واسم و هر کنسروی داشته باشم میتونن واسم درش رو باز کنن و حالا میبینم نه! دلتنگم و دیروز به طرز احمقانه یی کلی هدیه واست سفارش دادم! آخر شب انگار مه رفته باشه از روی مغزم کنار, گوشی رو برمیدارم و نمی فهمم چرا برای کسی که دیگه نیست و توی زمین بازی نمیکنه هدیه سفارش دادم! یعنی مغزم واقعا چند ساعت خاموش شده بود؟!

پاهام رو تکون میدم. آدامس میندازم توی دهنم و روی لبه دنیایی که بی نهایت شگفت انگیز و بی نهایت وهم آلود و بی نهایت خالی از هر احساسی هست آدامسم رو باد میکنم.

براق عین فلس ماهی

من دو قسمت شخصیت دارم. یکی باید در طول روز حتما و قطعا چند ساعت کامل بدون ارتباطات انسانی و کلامی بگذره. فقط خودم روبروی خودم. خودم کنار خودم. خودم زدن توی سر و کله خودم. خلاصه هر شکلی از خودم با ورژن های دیگه خودم. قسمت دوم شخصیت من شدیدا اهل ارتباطات و هم کلامی و صحبت های زیاد و مراودات و مکالمات هست. از ساده ترین و جزئی ترین و مسخره ترین چیزا تا دیپ کانورسیشن با تعداد بسیار انگشت شمار از آدمایی که مورد اعتمادم هستن. توی دو-سه ماه اخیر یکی از عجیب ترین و انرژی برترین و خسته کننده ترین و زهرمارترین شرایط ممکن رو تجربه کردم و هنوز در حال تجربه ش هستم. در همین حالت یکی از مورد اعتمادترین و عزیزترین دوستایی که یکی از گوشه های مکعبم رو پُر کرده بود, و برای من دوستی بود امن, مطمئن, شفاف و براق انگار فلس ماهی زیر نور خورشید دیده باشی, انگار آسمون از این آبی تر نباشه و ابرهاش گوله یی تر و پنبه یی تر نباشه, انگار چار ساله یی و وسط خیابون گم شدی و میاد از پشت محکم بغلت میگیره و عروسک مورد علاقه ت رو میذاره توی بغلت, انگار زنگ آخر روز پنج شنبه خورده و فقط هل میدی زودتر بری خونه و میدونی تولدته, چنان زد زیر همه چیز و چنان فاتحه اون اعتماد رو خوند و چنان توی بدترین و وحشتناک ترین لحظه ها و روزها هیچ کاری نکرد و بی اعتنا بود که احساس میکنم نصف شخصیتم رو کسی سال هاست گذاشته تو فریزر و یادش رفته دربیاره.

حالا میدونی جالبیش کجاست؟! جالب اینجاست هم زمان که یکی از عمیق ترین دردا رو بعد سال ها  احساس میکنم دارم لذت میبرم از اینکه کسی جای اینکه ذره ذره قسمت دارک وجودش رو واست رو کنه و ذره ذره ناامیدت کنه چنان یک دفعه یی زهر وارد کرد که با وجود اینکه  هفته ها احساس خفگی و تهوع و مسمومیت داشتم و دارم, ولی فهمیدم چقدر خوبه حتی اگه کسی ناخالصی هم داره یا بدی هم میخواد بکنه محکم بزنه و بره. جای حرف و دیالوگ و چیزی نذاره. مطمئنت کنه و بره.

قدم بردار .. راه برو .. برنگرد

اگه بپرسن بیشتر از هر چیزی این روزا به چی احتیاج دارم فقط می تونم یه جواب داشته باشم. هر دقیقه و لحظه و ساعت فقط این جواب به شکل های مختلف از توی ذهنم می گذره. نمی دونم فقط من اون موجود عجیبه هستم یا همه شده یک بار یا گاهی چند بار توی زندگی به این حالت دچار میشن. دوست دارم کفش های جیغ جیغی چسبدار مخصوص بچه هایی که تازه راه رفتن یاد گرفتن پام کنم. با هر قدمی که برمی دارم صدای جیغ کفش دربیاد و همه متوجه حضورم بشن و موانع خود به خود کنار برن. با هر قدمی واسم دست بزنن و تشویقم کنن. آفرین داری راه میری! دوست دارم کفش هام موقع راه رفتن چراغش روشن شه و توی شب بتونم جلوی پام رو ببینم. بیشتر و بیشتر و بیشتر از هر زمانی می خوام برای اولین بار کسی دستم رو محکم بگیره و راه رفتن رو مجددا بهم یاد بده. بهم یاد بده هر قدم رو چطوری بردارم و چطوری تعادلم روی آسفالت های ناهمگون خیابون حفظ کنم. دستم رو بگیره که انقدر هر دفعه سر زانوهام پر از زخم نباشه. دوباره یاد بده سرعت حرکتت رو باید کنترل کنی! ذوق نکنی اگه یاد گرفتی چطوری با تعادل راه بری و تند کنی وگرنه محکم می خوری زمین هاااا ! دوباره یادم بده چه جاهایی باید آروم راه برم و قدم هام باید کند باشه. بهم یاد بده می تونم روی نیمکت, روی چمن, دم در و روی پله خونه یه غریبه دو دقیقه بشینم یا حتی کنار خیابون فقط برای اینکه خستگیم دربره. یکی باید دوباره کفش هام رو پام کنه و راه رو تا یه جایی با من بیاد. بعد دستم رو رها کنه. توی چشم هام نگاه کنه و بگه می دونم بقیه راه رو میتونی خودت بری. میتونی کفش هاتو حتی دربیاری و هر جوری دلت خواست راه بری. میتونی بدویی, میتونی سینه خیز بری, میتونی بشینی, میتونی مثل بچگی هات قدم مورچه یی برداری, قدم فیلی برداری, میتونی بپری, میتونی زانوهای پر زخمت رو بغل کنی, میتونی جای زخم هاش که داره خوب میشه دوباره بکنی تا ردش همیشه بمونه و یادت نره یه چیزایی رو و اصلا اشکالی نداره, میتونی هیچ کاری نکنی یه مدت و دوباره راه بری. من پشت سرت هستم. نگات می کنم ولی بقیه راه رو نمیام. ولی همیشه اینجا ایستادم. هیچ وقت برنگرد منو ببین ولی مطمئن باش من همیشه اینجا دارم نگات میکنم و هر قدمی هر شکلی برداری من حسش میکنم.

یه نفر باید کفش های جیغ جیغی رو پام کنه و دستم رو بگیره و دوباره راه رفتن یادم بده ..