آمده بود از دل ما رَد بشود

این تیکه از کتاب رو بارها و بارها برگشتم و خوندم, بازم خوندم, چیزی توی دلم بالا و پایین رفت و نفس هام وسط حجم قفسه سینه م همزمان هم شکل متراکمی از ابر بود و هم غلظتی داشت انگار ساعت ها مربای آلبالو رو هم بزنی و هم بزنی و حرارت بالا و بالاتر بره. احساس های متضاد, هم زیبایی, هم خوشرنگی و طعم خوشایند, هم عظمت, هم حزن, هم سوگ, هم سبکی و رهایی, هم استیصال از واماندگی در اندوهی طولانی ..

چند لحظه بعد سکوت جایش را می دهد به یک آهنگ قدیمی, عبد الحلیم حافظ با صدای رسا و اندوهناکی تاکید می کند: " یا ولدی ... مفقودُ, مفقود ... بصرت, و نجمت کثیرا ... لکنی, لم اقرا ابدا ... فنجانا یشبه احزانک. «حالا دیگر میدانم چه چیزی می گوید. توی این مدت هزار دفعه گوشش داده ام. کلمه کلمه آن را از بر هستم. " پسرم, ناپدید می شود. ناپدید ... طالع بسیار دیده ام و فال های بسیاری خوانده ام, ولی ... هرگز نخوانده ام ... فنجانی شبیه فنجان تو ... و هرگز ندیده ام ... اندوهی شبیه اندوه تو.»

ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان / جان به غم هایش سپردم, نیست آرامم هنوز

مَه عزیزم, از دیشب فقط به این فکر میکنم چقدر یک انسان می تونه صفات منحوس و زننده یی داشته باشه و ظاهرش, کلامش, رفتارش انقدر با اتیکت و جذاب و دوست داشتنی باشه! به قدری دیشب ناراحت بودم که از حجم بی شعور بودنت و سخیف بودن جملاتت خودم از خودم خجالت کشیدم که مخاطب این گفتگوی کودکانه و ابلهانه منم! گفتم کودکانه, این اصطلاح عامیانه شعور ربطی به تحصیلات نداره چقدر بهت میاد! و چقدر تحصیلات و لول اجتماعی و دکتر بودن و پول و شهرتت رابطه معکوسی با شعورت داره. توی یک بازی کودکانه هر بحثی و دعوایی از روی شیطنت, ناآگاهی, تجربه کم, تربیت غلط, خودخواهی های کودکانه و حسادت میتونه باشه ولی از یک انسان بزرگسال بالغ با ادعایی که قابل کشیده شدن نیست این حجم از بلاهت و سنگدلی بی نهایت دردناکه! دیشب فقط به این فکر میکردم کجا توی زندگی باید برای کسی کاری میکردم و نکردم کجا باید دستی رو موقع نیازش محکم میگرفتم و بلند می کردم که الان با جانور عجیبی مثل تو روبرو شدم! هنوز متوجه نمیشم دلیل برخورد من با تو چی میتونه باشه و چی داشتی و داری که بعد سال ها کسی تونست تا مغز استخوان باعث رنجشم بشه! برای من یکی از بدترین لحظه های زندگی اون مواقعی هست که با خودم میگم چقد شناخت این آدم دردناک بود. کاش هیچ وقت نمی دونستم چنین موجودات ناپایدار سستی هم وجود دارن و هنوزم اعتقاد دارم اینکه شناختنت و دیدنت باعث این شه که کسی آرزوی ندیدنت و نشناختنت رو می کرد رنج زیادی داره. بهت گفتم آدم های ناخلف و پست زیاد دیدم ولی بی بروبرگرد بعد از عبور کردن ازشون متوجه زخم هایی که داشتن و هیچ وقت دنبال ترمیم اون زخم ها نرفتن شدم و این شناخت باعث شد دلم با این آدم ها صاف شه. ولی دیدن وجه تاریک تو, برخوردت, صحبت کردنت و دونستن شرایطی که کامل از من می دونستی ولی ترجیح دادی بی اهمیت نشون بدی و نهایت ابراز همدردیت جمله "بازم میگم ناامید نباش" بود من رو یاد حرف علی در وصف آدم هایی مثل تو انداخت که البته توهین به وجود نازنین این حیوان معصوم و عزیزه ولی عزیزم خواستم بگم واقعا یک طویله خر هستی.

عزیز مزخرف من

هنوز که هنوزه بعد این همه سال تجارب شگفت انگیز بدست آورده شده توی زندگی, چیزی که بیشتر از همه آزارم میده و روزها و گاهی ماه ها طول میکشه که بتونم قبولش کنم, دیدن شفافیت آدم هاست; لحظه یی که هرچی ماسک زده ته کشیده و چیزی نداره بزن به صورتش و میشه چیزی که بوده! آدمایی که روشون حساب کردی, آدمایی که با پنس انتخابشون کردی, مدت ها آنالیزشون کردی و ذره ذره سعی کردی خودت رو توی کلمه ها بیاری و در معرض دید بذاری ولی بعد یه مدت رفتاری میبینی که فکر میکنی اون آدم کاملا دود شده رفته هوا, جاش این موجود لزج سبز لجنی با دوتا شاخک روی سرش اومده که حرف زدنش شبیه آدمیزاد نیست!

دیروز صبح که می لرزیدم و دستام به زحمت می تونست تایپ کنه و حمله عصبی بهم دست داده بود بهش پیام دادم و کمک خواستم. نیم ساعت بعد جواب داد باید تنهایی بجنگی و مبارزه کنی و این واست بهتره! انگار منو رستوران جلوت باز کردن و تو یه سرماخوردگی مختصری داری و بهت بگن گل قشنگم جای پپرونی باید سوپ بخوری, سوپ واست بهتره! این حجم بی شعوری کسی که می شناست, میدونه تیر بخوری کمک نمی خوای و حتما شرایط خاصی هست و این جواب رو داره متحیر کننده بود!

..

جاماندگان داریم, بازماندگان داریم .. من توی دسته واماندگان باید قرار بگیرم

چه کسی بود مرا تنها در باغ تنهایی و در تنهایی باغ صدا کرد؟

پنج شنبه ساعت هشت و نیم شب بعد مدت ها احساس آرامش فوق العاده یی کردم. در جهنم موقتی بسته شد و یه نمه نور اومده بود داخل غارم و حتی اون یه ذره نور یه گرمای بی نهایت لذت بخش داشت. وقتی بعد از شنا و درگیری کامل عصب و عضله احساس میکردم تمام اعضا و جوارحم در حال انبساط و دارم غش میکنم, با کلی لباس گرم شبیه یه جالباسی متحرک توی کافه نسبتا خلوت نشسته بودم; دمنوش زعفرون و بهار نارنج خوردم و موزیکی که پخش میشد تمام دوران نوجوونیم رو بدون ذره یی احساس می آورد بالا. به برگای سبز شناور توی لیوان نگاه میکردم و زمان ایستاده بود. واقعا با تمام وجود یک ساعت هیچ فکر آزاردهنده یی هیچ خاطره یی هیچ دردی از زندگی وجود نداشت. آرامش مطلق بدون خرده ریز اضافی.