توی این چند وقت اخیر بعد سال ها متوجه چیزی شدم که کشفش همزمان خیلی غم انگیز بود و هم تسکین دهنده. شبیه نت های اولیه و میانی و پایانی یک بوی دل انگیز از گذشته می مونه که حس اولیه ت یه گزش, غم, حسرت, درد, اندوه طولانی, نت میانی مستاصل کننده و حتی گاهی به گریه ت میندازه, شایدم با اشک هات یه لبخند کجکی گوشه لبت بیاد و انتها یکی دو روز یادآوری یه خاطره است. بالاخره کشف کردم باید قلبم فقط منعکس کننده باشه. نه خوبی را میشه داخل حفره وسط قلبت نگه داری و نه بدی چیزی رو. خوبی رو نگه داشتن کم کم به مالیخولیایی بودن می رسونت و زندگی توی وهم و رویایی که نیست یا دست انداختن به چیزی که نشدنی و محاله. بدی هم که فقط یه سم غلیظ به مرور وارد جریان خونت میکنه و به خودت اول از اونی که بهت آَسیب رسونده صدمه میزنه. من نهایت کاری که یاد گرفتم بعد سال ها انجام بدم برگردوندن حس گرفته شده به بیرون از خودمه. نمی دونم شاید ظرفیت و گنجایشم همینقدره. به هرحال شبیه یه آیینه فقط میتونم بازتاب حس ها را رو به بیرون از خودم بدم ..
از وقتی شبا قرص میخورم بعد یه ساعت توی چنان خوابی میرم که تا صبح متوجه هیچ چیزی نمیشم. بعد سال ها احساس خوشحالی وصف نشدنی واسم داره این جور خوابیدن. دیشب ساعت یک و نیم-دو یه لحظه پریدم; خواب ف رو دیدم و خواب خوبی نبود. روزهاست که گوشه ذهن و قلبم درگیرشم و نمیتونم دست بردارم. صبح خوابم یادم رفته بود و کلا هیچ چیزی توی ذهنم نبود. ظهر از شدت درد گلو و آبریزش بینی و باد کولری که مستقیم به سرم میخورد قرص خوردم که جون باشگاه داشته باشم, انگار یه جور مرض دارم که باید تحت هر شرایطی برم. خواب آور بود و سرم رو گذاشته بودم روی میز و برای یه ربع نیم ساعت بین خواب و بیداری بودم که دیدم اشک هام از دو طرف صورتم می ریزه. یاد خواب دیشب افتادم و اینکه نکنه حالش خوب نیست! میدونم همیشه وقتی خوابش رو میبینم یه چیزی شده که نمی دونم چیه .. توی تراپی هر بار خواستم توصیفی داشته باشم ازش یا دلیل قانع کننده یی توضیح بدم در موردش نتوسنتم. ظهر که اشک هام میریخت یاد جمله یی افتادم که توی کتاب چند وقت قبل خونده بودم نوشته بود از ماریا پرسیدم به عنوان یه بزرگسال چه احساسی کودک تنها و ترسیده یی درونت داره ماریا با چشم های بسته جواب داد: فقط نیاز داره توی یه پتو گرم و لطیف صورتی پیچیده شه و محکم بغل گرفته شه و بدونه جای امنی هست. ظهر فهمیدم نقش این آدم برای من شبیه پتو گرم و لطیفی صورتی هست که وقتی ضربه خوردم و احساس سرگردونی و بی پناهی میکنم دلم میخواد بهش پناه ببرم.
یکی از اولین آهنگ هایی که اون سال ها یاد گرفته بودم با سنتور بزنم تصنیف چهره به چهره بود. امروز توی ذهنم, پشت چشمام تصویر زنی بود با پیرهن حریر سفید و صورتی, موهای خیلی کوتاه و گوشواره های دایره یی بزرگ. می چرخه توی خونه و باد کولر پایین دامنش رو حرکت میده و با انگشت های پا روی پارکت ها ضرب گرفته و انقدر می چرخه تا سرگیجه می گیره: مهر تو را دل حزین بافته بر قماش جان/ رشته به رشته, نخ به نخ, تار به تار, مو به مو
باید برای امروز یه داستان کوتاه می نوشتم و این هفته خیلی درگیری های زیاد و جون کندن های مختلفی بود. از لحظه اول توی ذهنم همه چیز رو چیده بودم. صحنه و فضا رو درست کرده بودم. زاویه دید و نوع روایت رو می دونستم. حتی قراره کجا فلش بک به گذشته بزنه. قهرمان کی بوده و چه سرگذشتی داشته و چه چالشی داره. بین کار, توی خواب, موقع غذا خوردن, موقع کتاب خوندن, موقع شنیدن پادکست, موقع خوردن قهوه های زیاد, ظهر و آخر شب موقع خوردن قرص و استراحت مغزم, توی درگیری کارای سحر و گریه و حال بدش و تزریق دارو, موقع دلتنگی زیاد و دیدن عکس های مارشمالو صورتی و افزایش مقاومت در مقابل حرف نزدن و دور موندن ازش, موقع حرف زدن با بچه ها و خندیدن, موقع گریه و دعوا با سحر و خلاصه در هر کاری که میکردم شخصیت اصلی نصف نیمه بود. مبهم بود. انگار نیم تنه بود و نیمه کاراکتر داشت. درست نمیشد. بین تمام این کارا و فکرا و احساسات نگاهم میکرد ولی لامصب بیرون نمی اومد تا درست بنویسمش. دیشب از ساعت شیش همه کارها رو انجام دادم و گفتم دوازده شب باید فرستاده باشم. نتیجه چی شد؟! آه هرچی نویسنده یی که تا حالا فحش بهشون داده بودم و مسخره شون کرده بودم و کاراشون به نظرم سخیف و چیپ و زرد و هر رنگی بود خورد وسط سرم! چی میخواستیم چی شد دقیقا دراومد! توی پیرنگش گیر کرده بودم و فرصت پرسیدن و نقد گرفتن نبود. انقدر فاجعه از آب دراومد که امروز صبح که خوندم خودم از شدت چرت و پرت نوشتن خودم در عجب بودم! یه عمری مسخره کردم خودم از بدترین و ضایع ترین روایت هایی که کسی میتونه به ذهنش بیاد بدتر نوشتم. نمی دونم چرا چارچوبی که توی ذهن انقدر شسته رفته و تمیز دراومده موقع تایپ درمیره و میزنه بیرون! حالا اول فقط شخصیت اصلی گیرم بود که نمی تونستم کامل درش بیارم بعد دیدم فضاپردازی خیلی زیاده بعد دیدم چالش اصلی چقدر دیر پرداخت شده بعد دیدم درگیری قهرمان نداره و ... نهایتا فرستادم با آه و ناله یی که از تمام نویسنده ها پشت سرم داشتم و خورد وسط مغزم.
دایی هادی دیروز فوت کرد. پسر دایی مامان بود ولی من از بچگی بهش گفتم دایی و هزاربار از دایی خودم دلنشین تر و دوست داشتنی تر بود. دو سال بود سرطان داشت و حال فوق العاده بد. پسرش نوید دیشب صداش آروم و نسبتا خوشحال بود گفت: بابا راحت شد. بالاخره یه نفس راحت کشید.
سحر دیروز شیمی درمانی داشت و به محض شنیدن خبر حالش هزار بار بدتر شد. امروز صبح حتی نفسش بالا نمی اومد درست حرف بزنه. تازگی ها به محض اینکه می شنوه کسی از این بیماری فوت کرده تا روزها درگیره و نمی تونه خودش رو جمع و جور کنه. مسخره بازی درمیارم و از حرفای زرد کتابای مزخرف و آدمای مزخرف تر میزنم که تو قهرمانی, تو از پسش برمیای. میخنده میگه: خفه شو فقط نمیخوام قهرمان باشم. تو دلم میگم هیچ کدوم نمیخوایم قهرمان باشیم, اصلا یه جایی خسته میشیم دلمون میخواد یقه یکی رو بگیریم بگیم بابا من میخوام عادی باشم. میخوام معمولی باشم. این مسئولیتا که به من دادین زیاده. به قد و قواره من نمیاد. نمیخوام قهرمان داستان باشم. میخوام اونی باشم که نشسته کنار و گوشه صحنه داره نهایتا یه عروسک می گردونه. یه عروسک پارچه یی داره و عاشقش هست و صبح تا شب همون رو می گردونه و جای اون حرف میزنه.
هفته قبل تولد سحر بود. پشت دوربینم و عکس می گیرم. هنوز عادت داره کلاه میذاره سرش تو عکسا. میگم: خوشگلی بابا ول کن کلاه رو. عکس میگیرم. دلم می لرزه. از خنده اش از فوت کردن شمع. مثل الان که یه ظرف شاتوت خوردم و دلم بهم میخوره.
دلم میخواد بهش بگم داستان جدید نوشتم میخونی؟ بعد یادم میاد تراپیست فرمودن داری این آدم رو اذیت میکنی. نکن. رفتارت ناخودآگاه واسش آزاردهنده است. این همه سال بهت فهمونده چرا متوجه نمیشی؟ نمیخواد تو نزدیکش باشی. تو دلم میگم خب بین تمام این آدما فقط دلم میخواد از همه چیز و از همه کس و تمام ماجراها برای اون بگم ولی اونم برچسب زدن روش بهش نزدیک نشو! چشم. دوباره از توی ظرف شاتوت یخ زده میخورم. بازم شاتوت میخورم.