توی این چند وقت اخیر بعد سال ها متوجه چیزی شدم که کشفش همزمان خیلی غم انگیز بود و هم تسکین دهنده. شبیه نت های اولیه و میانی و پایانی یک بوی دل انگیز از گذشته می مونه که حس اولیه ت یه گزش, غم, حسرت, درد, اندوه طولانی, نت میانی مستاصل کننده و حتی گاهی به گریه ت میندازه, شایدم با اشک هات یه لبخند کجکی گوشه لبت بیاد و انتها یکی دو روز یادآوری یه خاطره است. بالاخره کشف کردم باید قلبم فقط منعکس کننده باشه. نه خوبی را میشه داخل حفره وسط قلبت نگه داری و نه بدی چیزی رو. خوبی رو نگه داشتن کم کم به مالیخولیایی بودن می رسونت و زندگی توی وهم و رویایی که نیست یا دست انداختن به چیزی که نشدنی و محاله. بدی هم که فقط یه سم غلیظ به مرور وارد جریان خونت میکنه و به خودت اول از اونی که بهت آَسیب رسونده صدمه میزنه. من نهایت کاری که یاد گرفتم بعد سال ها انجام بدم برگردوندن حس گرفته شده به بیرون از خودمه. نمی دونم شاید ظرفیت و گنجایشم همینقدره. به هرحال شبیه یه آیینه فقط میتونم بازتاب حس ها را رو به بیرون از خودم بدم ..