از بندهای محکم

امروز دوستی داشت تعریف میکرد وقتی متوجه بیماریش شده اولین کاری که کرده رفته محله قدیمی شون و از بقالی قدیمی و عمو حسنی که هنوز اونجا بوده آرد نخودچی گرفته و پشت سرش یه کوکا خورده چون اولین بار توی بچگی اینطوری تجربه کرده بوده و فکر می کرده باید حتما باهم خورده بشن, میگفت هیچ ری اکشنی موقع شنیدن جواب آزمایش نداشتم جز اینکه باید برگردم به لذت بخش ترین بخش بچگی هام که یادم بره قرار دیگه نباشم و همه چیز خیلی زودتر از انتظاری که داشتم قراره تموم بشه. انقدر تصویرسازیش واضح بود و انقدر صداش موقع تعریف کردن شفاف, بدون خش خوردگی و حتی غصه و بغض بود که جای همدردی و ناراحتی تمام جونم پُر از لذت شد. گفتم آره منم یادمه هروقت از بازی کردن نفس مون میگرفت و خسته و کوفه و عرق کرده می اومدیم خاله ام توی کاسه های کوچولوی سفالی که خاکی رنگ بود و کف کاسه عکس انگور و گلابی بود آرد نخودچی و شکر میریخت و من هیچ خوراکی تا سال ها بعد از اون خوشمزه تر به نظرم نبود حتی عادت کرده بودم شیرینی نخودی رو خُرد کنم بعد بریزم توی کاسه و بخورم; هیچ وقت نفهمیدم از خستگی بازی کردن بود که انقدر اون مزه خاص و به یاد موندنی میشد یا واقعا خوشمزه بود! امروز متوجه شدم اون طعم رو باید نگه می داشتیم برای امروز برای دست انداختن بهش برای از یاد رفتن و از یاد بردن خبرای شوکه کننده ..

: )

دوست داشتم ایمیل بزنم از اتفاقاتی که افتاده واست بگم, از بالای صدتا فریم عکسی که از ابرا توی ساعت های مختلف روز گرفتم, از زاویه خورشید, از جنس چوب درخت و مورچه هایی که ازش بالا میرفتن, از دعوایی که راه افتاد, از اینکه بالاخره بعد ماه ها میرزاقاسمی انقدر خوردم تا منفجر شدم, از فیلمایی که دیدم از سریال کره یی که نگاه کردم و هزار بار پاز زدم و گریه کردم, از غذای من درآوردی که درست کردم با گوجه فرنگی رنده شده و سیر تازه و ترشی انبه با اسپاگتی, از اینکه از دست کسی خیلی دلخور شدم, از اسنیکرز آبی که سفارش دادم, از اینکه هر دفعه بعد اینکه آهنگ مرا ببخش را تا وسطش گوش میدم یادت می افتم و اشکام می ریزه, از آش دوغی که خوردم و خیلی خوشمزه بود, از طعم جدیدی که کشف کردم یه نوشیدنی فلفلی و ترش, از اینکه از دست سحر خیلی کلافه و خسته میشم, از اینکه دوست دارم بریم باهم شالیزار وقتی سبز شدن ببینیم, از صدای پرنده هایی که چهار و پنج صبح فقط میخونن, از داستانای جدیدی که نوشتم, از سرسره زنگ زده که تنها وسط یه زمین افتاده بود بدون سر و صدایی بدون بچه بدون وسیله دیگه یی و خیلی رقت بار بود, از اینکه بعد سال ها از شدت عصبانیت دو نخ سیگار کشیدم و دومی حالم رو بهم زد و وسطش اشکام ریخت و گفتم باد سرد میاد و از چشمام داره آب میاد و پا شدم رفتم, از اینکه دلم هواتو میکنه ولی خیلی خسته ام و جون ندار از گفتن ..

با پاشنه بیست سانتی روی کلاویه ها راه نرو!

یک گروه از عجیب الخلقه ترین آدم ها برای من کسایی هستن که پیش خودشون در مورد تو سناریو درست میکنن, خودشون دیالوگ درست میکنن, خودشون هم زمان نقش تو و نقش خودش و بقیه نقش ها رو بازی می کنه, چیزایی که نگفتی و روحت خبر نداره جای صحبت های تو میذاره و کارهایی که نکردی بهت وصل میکنه و کلی بکگراند و فضا واست درست میکنه و یک دفعه توی واقعیت پیاده سازی میکنه! در لحظه میخکوب میشی که واقعا این الان با من داره حرف میزنه و به دور و اطرافت نگاه میکنی و میبینی بله!

در کنار تمام معایبی که توی بودن های چند روزه و مدام در ارتباط بودن با آدما وجود داره یه مزیت بزرگ این هست که اشباح درون آدما که گوشه و کنار کمین کردن و توی دو-سه ساعتی که معاشرت میکنی و هم صحبت هستی فرصت ابراز و کله کشیدن پیدا نمی کنن - چون آدما میتونن کنترل خوبی توی چند ساعت داشته باشن - آزاد میکنه; یعنی طرف گارد رو کاملا پایین میاره چون دیگه کنترل و مدیریتی روی قسمت های تاریک وجودش توی چند روز نمی تونه داشته باشه و بودن تو مدام به اون گوشه کنارها آلارم میده و بیدارشون میکنه نتیجه میشه بیرون ریختن تمام سناریوهایی که سال ها خودش پیش خودش برای تو درست کرده و یک گونی پُر از آت و آشغال هایی که مدت ها پشتش می کشیده این طرف و اون طرف روی سر و کله ت خالی میکنه.

I'm ok You're ok

دوتا کتاب بهم معرفی شده بود و از روزی که شروع کردم به خوندن هر یه صفحه نیم ساعت خیره میشم و با سرعت زیاد مثال های نقضش توی زندگی روزمره توی اتفاقات خاص زندگیم توی ارتباطاتم با بقیه میاد توی ذهنم. کتاب ها در مورد تحلیل رفتار متقابل هست و تئوری وجود کودک-والد-بالغ که خیلی ها با مبحث یونگ اشتباهش میگیرن ولی دوتا موضوع متفاوت هستن. دونه دونه خصوصیات هر گروه رو توضیح میده و ری اکشن هر گروه توی ارتباط با بقیه رو توصیف میکنه. اکثریت آدما بالغ رو پرورش نمیدن و توی بیشتر موقعیت ها از کودک و والد استفاده میکنن. کودک هیجان زده ست, با احساسات تصمیم میگیره, خودرای و خودپسنده, دنبال بازی کردن میگرده و خیلی زود حوصله اش سر میره که این برای یک انسان بزرگسال که بالغ زیر سایه کودکش میره یا اورلپ بین کودک و بالغ پیش میاد (توی کتاب با عنوان آلوده شدن بالغ اومده) باعث میشه بزرگسال خودش رو توی موقعیتای پر خطر قرار بده. از اون طرف والد فقط دنبال امر و نهی کردن, تنبیه کردن, غر زدن, این کار خوبه اون کار بده, اشتباه نکن, مودب باش, ساکت باش, زبون درازی نکن و ... وقتی نگاه میکنم خیلی از رفتارای آدم های اطرافم با بالغ نیست! و همیشه تعجب میکردم چرا آدما با وجود تفاوت سنی و تجربه ولی رفتارایی دارن که اصلا با سنشون مطابقت نداره! وقتی به خودم نگاه میکنم میبینم من توی بیشتر زندگی با کودک زندگی کردم با کودک تصمیم گرفتم و جلو رفتم و این باعث شد تا چند سال هیجان کودک باعث رفتارای خطرناکی بشه بدون فکر کردن به عواقب. کودکم بود که باعث شد چند هفته قبل با کسی که خیلی واسم مهم بود ارتباطم رو قطع کنم چون نوازش مثبت رو نمی گرفتم, چون محبتی که میخواستم رو نمی گرفتم دلم میخواست لج کنم و بازی رو بهم بریزم, بعد بلافاصله خاطره های بچگی یادم اومد هروقت با علیرضا و مهدی و حسام بازی میکردم وقتی می باختم قهر می کردم و چون من دختر بودم اونا بلافاصله دسته بازی رو به من میدادن که قهر نکنم و بازی رو بهم نریزم! یک سالِ توی موقعیت تصمیم گیری مهمی ام و مدام با والدم دارم موقعیت رو ارزیابی میکنم و حتی یه لحظه سعی نکردم از بالغ استفاده کنم و به چشم بالغ بزرگسال موقعیت رو آنالیز کنم فقط والد با یه چوب بالای سرم ایستاده بود و مدام هزار شکل ترس و نگرانی اومد توی سرم. دوباره امروز از صبح داشتم اور تینک میکردم و از دست کسی حرص میخوردم و فکر میکردم چرا مدت هاست از دستش حرص میخورم و این پروسه هر چند وقت داره تکرار میشه و یه دفعه یی دیدم بازم کودک اومد جلو و داره تصمیم گیری میکنه چون موقعیتش دلخواه نیست اونی که خودش دوست داره نیست کاملا خودخواهانه و یک طرفه و پا روی زمین میکوبه که اونی که من دوست دارم و به محض دیدن قضیه کل جریان فکریم متوقف شد. هرچی بیشتر برمیگردم عقب توی زندگی خودم خیلی جاها رد پاهایی که میبینم رفتارای یه کودک و سخت گیری های یه والد بوده, واقعا از دیدن این سیکل معیوب توی زندگیم خوشحالم از اینکه چنین چیزی رو بعد سال ها دیدم بیشتر از اینکه ناراحت باشم بابت کشفم خوشحالم.

حال تون نو

اثر هنری من توی هفت سالگیه,

امیدوارم زندگی رو دوباره اینقدر غیرمعمول و هیجان زده با رنگ های شاد و غیرمنظم ببینم, امیدوارم بازم بتونم مداد رو با تمام زورم روی کاغذ فشار بدم تا ده بار نوک مداد بشکنه ولی هم چنان از رو نرم تا تمام جایی که میخوام پُر رنگ بشه. امیدوارم برای هر کسی که دوست داره و برای خودم بتونیم لاک پشت توی تنگ ماهی قرمز ببینیم, بتونیم شمع رو شکل مداد رنگی ببینیم, گل رو توی تنگ ببینیم, اون عنکبوت های قرمز با دست و پاهای سیاه رو جای سنجد ببینیم .. دیدن و لذت بردن از واقعیت های ساده و پیش پا افتاده و کشف دنیاهای عجیب پشت مفاهیم عادی