کشف خوشحالی ریز دوشنبه مُرداد

توی آبی که هر روز میخورم به جز لیموترش دو روزه چوب دارچین و زنجبیل اضافه میکنم و نگم چه طعم معرکه یی میده. فوق العاده ست. کاش میتونستم توی همه چیز دارچین اضافه کنم. تو چه موجود جذاب ِخوش طعم و بویی هستی.

شنبه مُردادی

از صبح حالم خوب نبود. دوباره بی قراری خیلی زیاد, ضربان قلب بالا و اضطراب زیاد داشتم که مدام داشت بدتر میشد. تعجب کردم چون از وقتی مرتب دارو مصرف کردم اینطوری نشدم. دفعه آخر بهم گفت به محض اینکه احساس کردی حمله پنیک میخواد بهت دست بده میتونی این قرص رو زیر زبونی بخوری و نذاری حالت به اون درجه برسه. هزار بار از پشت سیستم بلند شدم. کارای مختلف کردم تا حواسم پرت شه. هزار بار سرم رو زیر شیر آب سرد بردم. پیام دادم امروز باشگاه تعطیله؟ گفت آره ولی به خودتون بستگی داره. اگه دوست دارید میتونید بیاید. گفتم آره میام. ساعت چهار توی اوج گرما دم در باشگاه تعطیل بودم. منشی که کلید دستش بود دیر رسیده بود و من ظاهرم در نهایت خونسردی بود. گفت: تو این هوا واقعا چه انگیزه یی دارید, آفرین! خندیدم گفتم آره خیلی انگیزه دارم. حرکات از هر روز سخت تر بود تا جایی که می تونستم شدیدتر کار کردم به قول مرضیه صدم رو گذاشتم وسط. اومدم بیرون عضلاتم از شدت درد و کشیدگی با داغی هوا ترکیب شد و توان قدم برداشتن نداشتم, ولی احساس بهتری داشتم. وقتی خوب نیستم یکی از چیزایی که کمک میکنه کشف یه خوراکی جدید و خوشمزه ست ولی هیچ ایده یی نداشتم و حال رفتن و توی قفسه های سوپرمارکت گشتن هم نداشتم. رسیدم خونه با لباسایی که عوض نکرده بودم و عرق ریزون گوجه فرنگی های آبدار رو نمک و فلفل و زیره زدم با روغن و زیتون و آبلیمو گذاشتم کامل خشک بشن و یه سس غلیظ درست شد. گوجه فرنگی های مزه دارشده رو خوردم و روش قهوه. حالم بهتر شد.

تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد؟ اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد؟ + کمی روانکاوی

وقتی از حالش خبر ندارم دلشوره عجیب میگیرم. دقیقا یه نقطه وسط معده ام می سوزه. میترسم. یه ترس عجیب و البته با علت که میدونم به چی برمی گرده. نگران حالش میشم; خوبه ؟ خوب نیست؟ مشکلی نداره؟ خوشحاله؟ کسایی که پیشش هستن دوستشون داره؟ بهش خوش می گذره؟ بعد که خبری نمیشه شب از نگرانی خوابم نمی بره و خوابش رو میبینم. بهم میگه: مگه تو مامانش هستی؟ تو قراره برای چند نفر نقش مادری رو به عهده بگیری؟ به تو ربطی نداره خوبه یا نه! میگم: آره از نظر شما و علم و مکاتب روانشناسی و روانکاوی بله ابلهانه و مسخره است. توی اینستاگرمش ماه به ماه چیزی نمیذاره و حرصم می گیره. بالاخره دو روز قبل ناخودآگاه روی تگ میزنم و چندتا عکس جدید ازش میبینم. قربون صدقه ش میرم و چهل دقیقه پای سیستم مات می مونم, ظرافتش, لطافتش, لبخندش, ملوس بودنش. می بینم توی عکسا میخنده میگم پس حالش خوبه دیگه. آره خوبه دیگه. امروز بهم میگه: ثمر, باید رهاش کنی. نمی تونی با این روان آزرده و دل نگرانی مدام برای کسی که حضور فیزیکی حتی حداقلی نداره این همه دلواپس باشی. میگم: من رفتم شخم زدم تمام روانم رو تا رسیدم به اون پایین ترین نقطه ها ولی حالا نمیتونم راه بالا رفتن رو پیدا کنم. میگه: تو مدام دنبال باز کردن گذشته و حل کردنشی ولی یادت رفته یه جاهایی این کار به بقیه آسیب میزنه به خودت بیشتر آسیب می زنه. یه وقتایی تنها راهی که برای درست کردن هست باز کردن رشته های کلاف درهم پیچیده نیست اتفاقا باید یه جاهایی رو فقط ماله کشید و رد شد. ماله بکش و صاف و صوف کن آجرها رو تا بتونی از اون پایینی که گیر کردی بیای بالا. یاد دیالوگ جان کافی میافتم میگفت: خیلی خسته ام رئیس, داغونم. منم خیلی خسته ام رئیس.

ترس تنهایی ست ورنه بیم رسواییم نیست ..

من از اون دسته آدمایی هستم که به گفته دوستان و نزدیکان و وابستگان و اقوام با آچار از دهنم حرف بیرون نمیاد! چه برسه به اینکه چیزایی از خودم از اون پایین مایین های روح و روانم بخوام رو کنم. از طرف دیگه از اینکه کسی مستقیم بخواد بره سروقت نقاط و گره های دردم خُرد و خمیرش میکنم. لذا کسی که انقدر مهارت داره که غیرمستقیم میتونه از اون دروازه رد بشه و وارد قلعه بشه به نظرم خیلی ظرافت و تبحر توی کارش داره. حالا انقدر دفعه قبل چیزای عجیب و غریب و بمبارون شده یی به روانپزشکم گفتم که امروز روم نمیشه بهش نگاه کنم! باورم نمیشه چطوری تونستم و چطوری بحث رسید به جایی که اون حجم قلمبه درد قدیمی ریخت وسط! خب زن دمت گرم که کارت رو بلدی ولی الان من احساس خلع سلاح شدن بهم دست داده و احساس میکنم چیزایی گفتم که نباید میگفتم.

نت آهنگ سال های از دست رفته

آدم فوق العاده یی این کتاب رو بهم معرفی کرد " مادری که کم داشتم " و متوجه عمق یکی از ریشه دارترین مشکلاتم شدم. واقعا یکی از بزرگ ترین کمک ها و موهبت های زندگی رو انجام دادی چون سال هاست دنبال یه سوال بودم و جوابش رو پیدا نمیکردم. هر یک صفحه یی که میخونم یه سونامی از خاطرات میاد توی ذهنم که انگار سال هاست لابه لای موج هاش گم و محو شده بودم.

موزیک سال های از دست رفته