سونیا امروز رفت, هروقت میاد و برمی گرده دقیقا شبیه اکتیو و دی اکتیو کردن یه بخش توی من عمل میکنه که بدون اون ساکت و خوددار و ثابت و بی حرکت و منزوی هستم و با اون پُر از رنگ و طرح و شلوغی و سر و صدا و خنده و نقش و نورم.
یک ساعت قبل داشتم با سونی حرف میزدم و بهم ریخته بودم از اینکه چرا یه نفر که آدم مهمی واسم هست جوابم رو نداده. سونیا اون آدم رو نمی شناسه ولی توی سال ها از میزان توجه و حساسیت من روی آدم هایی که مورد علاقه م هستن کامل اطلاع داره. بعد کلی غر زدن و نالیدن و بلند بلند با خودم فکر کردن که چرا یه نفر میتونه از من انقدر متنفر باشه و چه دلیلی داره برگشت گفت دقیقا مشکلت اینجاست! این آدم هر کسی هست از تو بدش نمیاد ثمر! کلا به تو فکر نمیکنه! کلا تو نیستی واسش. رهاش کن بره. یه آدمی هست آدم رو دوست داره یکی هست از آدم بدش میاد با اونی که بدش میاد هم حتی تکلیفت معلومه به قول یه روانشناسی میدونی حداقل به مرور زمان میتونی نظرش رو در مورد خودت عوض کنی یا حداقل امید داری که عوض بشه ولی آدمی که کلا نادیده ت میگیره هیچ کاری نمیشه کرد. چون کلا تو واسش نیستی! حرفش ناامید کننده بود و حرف کاملا درستی بود. من شبیه اون روح پارچه یی های بچگی هام شدم که عادت داشتم خودم رو درست کنم و بقیه رو بترسونم.
وقتی بچه بودم از اون مدل هایی بودم که هرچی میگفتن کاملا برعکسش رو انجام میدادم! یه چیزی تقریبا توی مایه الانم. مامانم کفش نو واسم خریده بود و یه جایی رو تازه آسفالت کرده بودن یا نمیدونم قیر ریخته بود و تازه و نرم بود, همین طوری که بدو بدو میکردم مامانم چند بار گفت پات نره اونجا نری توی اونا. منم دقیقا رفتم اونجایی که حالا یا آسفال تازه بود یا قیر. چسبیدم و با بدبختی در اومدم و فاتحه کفشای نو خونده شد. این روزا اون حالی ام که انگار تمام مدت توی این آفتاب پاهام بدون جوراب و کفش گیر کرده تو قیر!
برای من مهم ترین دلیل ارتباط با آدم ها درک شدن متقابل و همدلانه ست. قبلا فکر می کردم باید صد در صد این درک اتفاق بیفته وگرنه اون ارتباط عملا هیچ کارکرد مثبتی نمیتونه داشته باشه. به مرور زمان متوجه شدم حتی ادراک نصفه نیمه و صرف گوش دادن هم میتونه موثر باشه. یه کم بعدتر فهمیدم همین که آدمی همدردی متقابل داشته باشه و فقط بتونه لحظه یی خودش رو جای تو بذاره و فقط برای دقیقه یی بهت حق بده و برای هر چیزی که اتفاق افتاده حامیت باشه میشه اسمش رو گذاشت ارتباط باکیفیت. الان به اون نقطه رسیدم تقریبا نداریم و پیدا نمیشه آدمی که حتی برای آنی و لحظه یی بتونه چشم هاش رو ببنده و خودش رو جای تو قرار بده و بعد چشم هاش رو باز کنه و دستش رو بذاره پشتت و بگه: می تونم برای لحظه یی بفهمم. می تونم شرایط رو تصور کنم. ما انقدر در لحظه گوش دادن دنبال جواب دادن و راه حل پیشنهاد کردن هستیم و انقدر دنبال اثبات " منو ببین من از تو بدبخت ترم بابا باز تو که خوبی " هستیم که حتی دقیقه یی درد جسمی و روحی فردی رو با قدرت خیال هم نمیتونیم درک کنیم. از کجا اینو درک کردم؟ چون دیدم خودم نمی تونم برای کسی اون شخص باشم
دیشب نمی تونستم بخوابم, دوباره چند روزه رفتم پایین و انگار هر دفعه در حال شکست دادن چیزی و کسی توی اعماق خودم هستم و این پروسه چند روز طول میکشه تا بتونم از اون ته مه های خودم با زور و تقلای زیاد بیام بالا. از سر ناچاری و برای پرت شدن حواسم رمانی که سونی داده بود و نصفه مونده بود خوندم. صفحه دویست و هشتاد و یک نوشته بود: " وقتی به این فکر میکنم که آن اتفاقات چه زخم هایی بر قلب جوانت گذاشته, خواب به چشمانم نمی آید. " برگشتم و دوباره سه باره ده باره خوندم و با همه وجودم اشک ریختم. سال ها منتظر بودم کسی فقط عذرخواهی کنه فقط و فقط و فقط بگه: منو ببخش و هیچی. آدم ها محتاج شنیدن این دو کلمه نیستن ولی قدرتی توی این کلمه هست که از سنگینی و وزن درد قلبت کم میکنه, نمیدونم شاید باید فقط کسی تجربه کرده باشه و سال ها منتظرش باشه که بفهمه چه تاثیری داره. بعد سال ها بالاخره اتفاقی توی کتاب کسی مشابه "بخشیدن" رو بهم گفت, بابت شنیدنش خوشحالم و هیچی.