دیشب نمی تونستم بخوابم, دوباره چند روزه رفتم پایین و انگار هر دفعه در حال شکست دادن چیزی و کسی توی اعماق خودم هستم و این پروسه چند روز طول میکشه تا بتونم از اون ته مه های خودم با زور و تقلای زیاد بیام بالا. از سر ناچاری و برای پرت شدن حواسم رمانی که سونی داده بود و نصفه مونده بود خوندم. صفحه دویست و هشتاد و یک نوشته بود: " وقتی به این فکر میکنم که آن اتفاقات چه زخم هایی بر قلب جوانت گذاشته, خواب به چشمانم نمی آید. " برگشتم و دوباره سه باره ده باره خوندم و با همه وجودم اشک ریختم. سال ها منتظر بودم کسی فقط عذرخواهی کنه فقط و فقط و فقط بگه: منو ببخش و هیچی. آدم ها محتاج شنیدن این دو کلمه نیستن ولی قدرتی توی این کلمه هست که از سنگینی و وزن درد قلبت کم میکنه, نمیدونم شاید باید فقط کسی تجربه کرده باشه و سال ها منتظرش باشه که بفهمه چه تاثیری داره. بعد سال ها بالاخره اتفاقی توی کتاب کسی مشابه "بخشیدن" رو بهم گفت, بابت شنیدنش خوشحالم و هیچی.