بعد سال ها شنا میکنم. سرم رو که بالا میارم خورشید دقیقا بالای سرم بود و یه تیکه از استخر سایه از سایبون افتاده بود و بقیه زیر آفتاب بود. احساس میکردم پوستم از شدت گرما و خوشحالی کشیده میشه. روی سرامیک آب ریختم و دراز کشیدم و توی ذهنم دنبال اون قسمتی میگردم که فایل مخصوص صداهای مورد علاقه م هست و آروم در کشو رو باز میکنم و صدای موج رو میکشم بیرون با اون صدای قلپ قلپ کردن آب وقتی خیلی از نزدیک بهش گوش میدی. یه گاز محکم به آلو میزنم و توی دلم امیدوارم دیرتر بگذره دیرتر تموم شه. یاد استیکری می افتم که برای سونیا چند روز قبل فرستادم که نوشته بود من نمیخوام از تختم بیرون بیام بیرون خیلی آدمیه. منم دلم خواست روزها رو توی اون حالت بگذرونم و کسی فریزم کنه تا بیرون نیام چون بیرون خیلی آدمیه, خیلی چسبناکه, خیلی ملال آوره, خیلی بوی سرکه مونده میاد, خیلی کسالت آوره, خیلی دلتنگ کننده ست, خیلی زحمت و کاره, خیلی همه چیز روی آخرین درجه ست ..
از هفته قبل دکتر یه قرص جدید بهم داده: اُلانزاپین که باعث شده دیوار رو هم بخوام گاز بزنم از گرسنگی! اول نفهمیدم چرا اینطوری شدم و بعد شک کردم به خاطر خوردن این باشه و سرچ کردم دیدم توی عوارض جانبیش نوشته: چاقی! حالت اون استیکره قورباغه عصبی که رگ چشماش زده بیرون بهم دست داد. من که در حالت عادی نمیتونم چیزی بخورم و هوای گرم باعث میشه کلا چیزی از گلوم پایین نره حالا هر یه ساعت یه بار جوری شدم انگار یه هفته ست چیزی نخوردم! مونده فقط خودم رو بخورم که البته به اشکال مختلف خودم رو خوردم تا حالا, بهتر ه بگم باقی مونده خودم رو باید بخورم. الان بین دو راهی خوردن قرص و نخوردنشم! نخورم روان بهم ریز نامتعادل رو چه کنم بخورم که با این معده داغون و فوبیای چاقی چه کنم؟! کم چیزی دارم الان باید برای اینم حرص بخورم البته حرص خوردنش به صورت ریز و ناخودآگاه که زود رد میشه و میره.
قبلا خیلی بیشتر و الان کمتر آب کرفس میخورم و همه میدونن کرفس رو فقط ساقه هاش رو باید ریخت توی آبمیوه گیری ولی از جایی که من یه ذره لایت تم خودآزاری دارم بعضی وقتا حیفم میاد و برگ هم قاطیش میکنم که طعم فاجعه یی میگیره مخصوصا اگه با میوه یا سبزی دیگه یی ترکیب نشه و تنها خورده شه. امروز که توی ترافیک در حال گرما خوردن و عرق ریختن و یه دفعه لرز گرفتن از درجه زیاد کولر بودم, فکرهای مالیخولیایی به ذهنم می اومد و همه چیز انگار از گرما کش می اومد و تار میشد, فکر کردم درسته یه چیزایی درست پیش نمیره یا به هر در و دیواری میزنم یه چیزایی در حد قدم مورچه یی توی زندگیم جلو میره و یه چیزایی کلا جلو نمیره ولی واقع بینانه بخوام نگاه کنم میدونم که میتونم حل کنم و ازپسشون برمیام ولی چرا مزه توی دهنم شبیه آب کرفس میمونه همون اندازه تلخ و بدمزه؟! زندگی روی قاعده و درست پیش میره, حرکات انفجاری و عجیب غریب نمیکنم و تمام تلاشم رو میکنم سالم زندگی کنم ولی چرا طعم روزام مزه آب کرفسی میده که کل برگ هاش رو هم قاطی کردن اونم تنها بدون اضافه کردن هیچ میوه دیگه یی؟!
هر دفعه که از دکتر برمیگردم یه چیزی شبیه یه گوی یا توپ داغ رو پاس میده سمتم و باعث میشه ساعت ها و روزها ذهنم برای حل کردن مساله و پیدا کردن مثال های مشابه بچرخه. امروز بهم گفت تو عجیب و غریب ایده آل گرا هستی و علت این حالی که عین سیر و سرکه میجوشی برای این هست که وقتی مساله غیرقابل پیش بینی سر راهت قرار میگیره الگوهای ذهنی سفت و سفت و چارچوب هایی که درست کردی برای حل کردن مساله رو حاضر نیستی حتی به اندازه سر سوزنی نادیده بگیری و همین باعث میشه گیر بیفتی و احساس سرگردونی کنی. اگه چیزی ذره یی از الگوی ذهنی تو فاصله داشته باشه تمام روانت بهم میریزه! که دقیقا درسته. تو از قبل برنامه ریزی میکنی که باید از آ برسی به ب و تمام تلاشت رو تا ذره آخر توانت میذاری و اگه این وسط ماجرایی و اتفاقی پیش بیاد که دیر برسی یا نرسی دیگه واست مصیبت راه می افته! اینم درسته. توی ذهنت پلن بعدی نداری. تمام انرژی و زمان و جونت رو میذاری تا برسی و فقط رسیدن مهمه و فکری برای بعدش نداری; بایدفقط برسی و به قول خودت صد رو پُر کنی ولی برای بعدش کلا برنامه یی نداری! وای که آره آره آره تمامش درست بود .. وقتی کسی خودم رو اینطوری به خودم نمایش میده هم لذت میبرم و هم عمیقا باعث رنج کشیدنم میشه
دوستی بود که علاقه زیادی به ادبیات داشت. اصلا اولین بار اون بود که سر و سامون به دنیای بی نظم علاقه مندی هام داد و جهت نگاه کردن چشم هام و شنیدنی هام رو تغییر داد. اولین باری که قرار بود ببینمش شب قبلش این دو بیت از شعر رهی رو برایم تایپ کرد: خیال انگیز و جان پرور چو بوی گل سراپایی/نداری غیر از این عیبی که میدانی که زیبایی .. من از دلبستگی های تو با آیینه دانستم/ که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مایی. اون لحظه فقط جیغ و داد کردم و هیجان زده از دیدنش بودم و دو زار اهمیت نمی دادم که شعر بخونه یا نخونه یا چی بخونه فقط سر و صدا و مسخره بازی درآوردم. سال ها گذشته, اون نیست, منم اونی که بودم نیستم, از کل اون احساس یک طرفه ناامیدکننده هیچ حس قابل لمسی نمونده حتی خشم و دردی هم حس نمیکنم ولی یک ساعت قبل که این چند خط شعر رو جایی شنیدم بلافاصله با سرعت پرتاب شدم توی اون شب و شنیدن این بیت ها. الان هیچ چیزی سر جای خودش نیست ولی خوشحالم کلمه ها و باری که داشتن هنوز سر جاشون هستن حتی اگه به اشتباه گفته شده به اشتباه شنیده شده به اشتباه به یاد مونده ..