دوستی بود که علاقه زیادی به ادبیات داشت. اصلا اولین بار اون بود که سر و سامون به دنیای بی نظم علاقه مندی هام داد و جهت نگاه کردن چشم هام و شنیدنی هام رو تغییر داد. اولین باری که قرار بود ببینمش شب قبلش این دو بیت از شعر رهی رو برایم تایپ کرد: خیال انگیز و جان پرور چو بوی گل سراپایی/نداری غیر از این عیبی که میدانی که زیبایی .. من از دلبستگی های تو با آیینه دانستم/ که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مایی. اون لحظه فقط جیغ و داد کردم و هیجان زده از دیدنش بودم و دو زار اهمیت نمی دادم که شعر بخونه یا نخونه یا چی بخونه فقط سر و صدا و مسخره بازی درآوردم. سال ها گذشته, اون نیست, منم اونی که بودم نیستم, از کل اون احساس یک طرفه ناامیدکننده هیچ حس قابل لمسی نمونده حتی خشم و دردی هم حس نمیکنم ولی یک ساعت قبل که این چند خط شعر رو جایی شنیدم بلافاصله با سرعت پرتاب شدم توی اون شب و شنیدن این بیت ها. الان هیچ چیزی سر جای خودش نیست ولی خوشحالم کلمه ها و باری که داشتن هنوز سر جاشون هستن حتی اگه به اشتباه گفته شده به اشتباه شنیده شده به اشتباه به یاد مونده ..
اشتباه که نبوده واقعا خیال انگیزی :)))
ولی ترجیح میدادم واقعی باشم واقعی و با عیب و نقص هام و خوبیام تا خیال انگیز