امروز صبح پیگیر بسته یی بودم که قرار بود کسی ارسال کنه و نکرده بود, خیلی مطمئن گفت ارسال کردم چون اسمت رو اولین باری که شنیدم توی ذهنم موند انقدر که اسم خواستنی و جذابی بود! خب کاملا واضحه که کاملا بحث از بسته و پیگیری رفت سمت دیگه چون همزمان منم تعجب کردم و فکر کردم تعریف بیخودی داره میکنه که بی مسئولیتیش رو نادیده بگیرم ولی بعد توی صحبت های بیشتر گفت من سال ها پیش آرزو داشتم دختر بیارم و اسمش رو بذارم ثمره ولی بعد ازدواج کردم و کلا بنا به دلایلی بچه نیاوردم و الان هم شصت ساله بود و گفت دیگه حتی برای اداپت کردن بچه هم توان روحی و جسمیش رو ندارم. بین حرفامون گفت عکس هات رو نگاه میکنم و فکر میکنم اگه ثمره رو به دنیا آورده بودم الان هم سن و سال تو بود و شکل تو میشد و یه دفعه ویس داد و دیدم صداش پُر از بغض و گریه ست. نمیدونم از صبح احساس عجیبی داشتم اینکه یه نفر تو رو جای کسی که نداشته میبینه و با دیدنت گریه ش میگیره حسی هست که خیلی ناامیدی و استیصال داره, چون طرف خوب میدونه دری تا ابد واسش بسته شده که خودش رو بکشه قابل باز شدن نیست. این از اون احساسات چسبناک لزج که با هیچ لکه بری نمیتونی پاک کنی ..
هر روزی که از صبح بلند میشم و تا شب فقط میدوم که برسم به همه چیز و شب ته دلم خالیه خالی میشه جوری که انگار اسکوپ اسکوپ دارن ته دلم رو درمیارن با خودم فکر میکنم این کاری که من میکنم زندگی نیست تلاش برای بقاست, تلاش برای یه روز دیگه زنده موندنِ. همین طور رشته رشته ماکارونی ها را میگیرم و شبیه کرم درازی با این فکرها میخورم ..
تولدم یازده روز دیگه ست و دیشب سومین هدیه رو گرفتم و چقدر خوشحالم. کاش یه تابلو گردنم بندازم بگم به من کادو زیاد بدید من دوست دارم. قطعا خیلی مهمه چیزایی که آدم دوست داره بگیره ولی واقعا توی این سن وقتی کوچیک ترین هدیه ها از نظر مادی رو میگیرم یه ذوق درونی خوبی دارم. اینکه کسی چیزی ببینه و یاد تو بیفته, رنگی ببینی که تو دوست داری, مدل لباسی که مورد علاقه ت هست, یه چیز ساده و ظاهرا معمولی حس رضایت از زندگیم رو میبره بالا. الان توی ویش لیستم این هست که دوست دارم با پست واسم کادو بیاد یه هدیه جذاب از یه آدم دلبر ولی نه هدیه خاصی تو ذهنم دارم نه آدم دلبرانه یی می شناسم با کمال تاسف. نمیدونم چرا های لول نمیشم و از روز اولین فروردین تاریخ تولدم رو چک میکنم و از اول خرداد تو فکرشم چطوری بعضیا میگم وااای یادم رفت امروزم تولدم بود؟! چرا من یادم نمیره و هنوز انقدر جذابه! در راستای برنامه ریزی دیروز تصمیم گرفتم کیک سفارش ندم و نخرم چون حتی یه سال خودم لب نزدم و همه خوردن جز خودم, چون غذای مخصوص تولدم دوست دارم هر سال سوشی بخورم میخوام ولخرجی سنگین کنم و یه سینی سوشی سفارش بدم و شمع میذارم روش. چه خلاقیت نابی دارم!
نمیدونم چند روز گذشته که بهش ایمیل زدم ولی برای من اندازه چند سال گذشته, همیشه اینطوری بوده. شاید یه نقطه ریز توی دلم امیدوار بود که نظرش عوض شده باشه و دوست داشته باشه همدیگه رو ببینیم, ولی با شناختی که از روحیات و اخلاقش دارم نزدیک به غیرممکن میدیدم این کار رو انجام بده, شاید میل به آزارگری خودم باشه یا دوست دارم هر دفعه بیشتر از قبل از آدمایی که دوستشون دارم ناامید بشم. ثانیه یی یه بار ایمیلم رو چک میکنم ولی مثل همیشه هیچ پیامی ازش نیست .. وقتی به تراپیستم گفتم دوباره بهش ایمیل زدم چشم هاش از تعجب گرد شد, گفت آخه چرا؟! چه دلیل موجهی برای کارت داری؟ چی شد تصمیم گرفتی دوباره پیام بدی؟ تو خیلی آنالیزگری و همه چیز رو بارها بررسی میکنی ولی چرا به این آدم که میرسی انقدر بدون فکر به عواقب کارت تصمیم میگیری؟ چرا هروقت شرایط زندگیت پیچیده تر میشه و گیر میافتی میخوای فقط به این آدم پناه ببری؟ چرا برای خودت مسئله درست میکنی وقتی انقدر زندگیت چالش های مختلف داره؟! خیلی برای تو آدم اشتباهیه! (فکر میکنم چرا اشتباهه؟ چرا همه چیز باید طبق استاندارد ذهنی آدم ها و توی تعاریف مشخص باشه؟) بعد میگه اصلا فرض میکنیم دیدیش چی داری بهش بگی؟ چی دلت میخواد بهش بگی؟ گفتم نمیدونم هیچی, فقط دوست دارم باشه فقط دوست دارم یه نفر توی این دنیا باشه که بودنش واسم آرامش میاره, نگهم داره وقتی از هر طرف توی باد و بورانم. سرش رو تکون میده و میگه: این کار فقط آزار دادن خودته حتی اونم آزاری نمی بینه چون اونی که اهمیت میده تویی اونی که دوست داره تویی .. بعد با حالت قابل تامل و توفکری میگه حرکات تکانشی داری!
سال هاست فکر میکنم چی باعث میشه انقدر واسم مهم باشه؟! ولی حالا که یه نفر کمکم میکنه حجم خرابی های روانم رو بیشتر ببینم جدی تر فکر میکنم. یه بار آشنایی که هر دوتامون رو خوب می شناخت با تعجب خیلی زیادی گفت چرا شما دو نفر انقدر شبیه همدیگه اید! انقدر شباهت عجیبه! درصورتی که من اگه در شرقی ترین نقطه روحیات باشم اون در غربی ترین نقطه ست دوتا وجود کاملا متضادیم! از اون موقع بود خواستم بدونمش؟ نه, حتی از این جریان هم قبل تر بود. خیلی فکر کردم و فقط به این سناریوها رسیدم: دلیل اولش خیلی بُعد روحی غیرقابل توضیح داره, دلیل دوم انگار توی وجودش دنبال شناخت بیشتر خودمم, میدونم اگه دارم یه سری ویژگی ها رو فرافکنی میکنم قطعا خودم باید داشته باشم ولی چرا پیداشون نمیکنم؟! آخرین دلیل و چیزی که با تراپیستم مشترک بهش رسیدیم دریافت محبت و امنیت فقط از یه منبع خاص هست. من از یه طرف مهرطلبم و تروماهای کودکی دارم که از بی توجهی شدید میاد و از طرف دیگه دریافت محبت از هیچ آدمی رو نمیتونم قبول کنم و گارد دارم; به صورت نامحسوس یه سری چارچوب و فاکتورهای سخت و فیلتر ورودی برای دریافت محبت دارم و خب قطعا وقتی اون شخص خاص به هر دلیلی نخواد فضا و امنیت و محبتش رو با من به اشتراک بذاره یه خلاء احساسی بزرگ توی من ایجاد میشه ..
ساعت دوازده توی پرواز برگشت کسی بعد سال ها به دلم نشست; دو روز بود نخوابیده بودم و خیلی پیاده راه رفته بودم و اصلا اوضاع احوال درستی نداشتم. دقیقا کنارم و جلوییم چندتا بچه کوچیک بودن که میزان خوشبختی رو واسم بیشتر کردن! انقدر که جیغ زدن و سر و صدا کردن و رو اعصابم راه رفتن. تو دلم دعا میکردم کسی که کنارم میاد یه آدم بی صدا و میوت باشه. یه دفعه یی دیدم یه آقایی اومد یک و هشتاد قد و خیلی درشت و صورت بی نهایت دوست داشتنی, دستش چیزی شبیه آتل داشت ولی آتل نبود تا حالا ندیده بودم خلاصه نمیتونست عملا کاری با دست چپش انجام بده. از اولی که اومد فقط یه ربع طول کشید تا بشینه بعد بسته داروهاش رو داد به من که نگه دارم و به محض نشستن فهمیدیم کمربند من زیرش رفته و منم با شدت کشیدم بیرون. فقط میخندید و شوخی میکرد و شروع کرد از دستش گفتن و جریان اینکه چی شده! دلم میخواست با دوتا دستم گردنش رو خفه کنم و بگم دهنت رو دو دقیقه ببند. هنوز حرف از دستش تموم نشده بود شروع کرد از پاش که مشکل داشت گفتن و تو دلم گفتم لامصب تو چه لت و پاری بودی. بعد دست سالمش رو محکم گرفت به صندلی جلو و رنگش پریده بود و فهمیدم فوبیا داره! با اون هیکل و هیبت! نمیدونم چی شد ولی وقتی هندزفری زدم و دوتا قرص خوردم که آروم بشم و بتونم بخوابم نگاهم افتاد به نیم رخش که تمام مدت به بیرون نگاه میکرد, موهای بلند دم اسبی مشکی داشت که بینش جسته گریخته تارهای سفید داشت, یه دفعه یی از نگاه کردن بهش خوشم اومد, از آرامش نیم رخش از هیجانی که بیرون رو نگاه میکرد از اینکه توی پنج دقیقه راجع به بچگی و مامانش گفت و مهم تر خنده هاش بود, یه مرد چهل و خورده یی ساله بود ولی خنده هاش خیلی روشن تر از سنش بود. نیم ساعت فقط نگاهش کردم تا برگرده نگاهم کنه ولی دریغ! فکر کنم به نظرش آدم یخ و بی حوصله یی اومدم. موقع پیاده شدن برگشتم خداحافظی کنم و یه بار دیگه نگاهش کردم که چشماش خیلی حالت جالبی به خودش گرفت. اومدم بگم لامصب بعد مدت ها از کسی انتظار داشتم شماره ش رو بده چرا حرکتی نکردی ولی خب خداحافظی کردیم و چند دقیقه همدیگه رو نگاه کردیم و تموم. نمیدونم چرا دو روز صدای خنده هاش توی سرم میاد, توی مغز به این شلوغی که من دارم بودن و موندن صدای خنده کسی خیلی حس خوشایندی هست ..