خوشی 5672

ساعت دوازده توی پرواز برگشت کسی بعد سال ها به دلم نشست; دو روز بود نخوابیده بودم و خیلی پیاده راه رفته بودم و اصلا اوضاع احوال درستی نداشتم. دقیقا کنارم و جلوییم چندتا بچه کوچیک بودن که میزان خوشبختی رو واسم بیشتر کردن!  انقدر که جیغ زدن و سر و صدا کردن و رو اعصابم راه رفتن. تو دلم دعا میکردم کسی که کنارم میاد یه آدم بی صدا و میوت باشه. یه دفعه یی دیدم یه آقایی اومد یک و هشتاد قد و خیلی درشت و صورت بی نهایت دوست داشتنی, دستش چیزی شبیه آتل داشت ولی آتل نبود تا حالا ندیده بودم خلاصه نمیتونست عملا کاری با دست چپش انجام بده. از اولی که اومد فقط یه ربع طول کشید تا بشینه بعد بسته داروهاش رو داد به من که نگه دارم و به محض نشستن فهمیدیم کمربند من زیرش رفته و منم با شدت کشیدم بیرون. فقط میخندید و شوخی میکرد و شروع کرد از دستش گفتن و جریان اینکه چی شده! دلم میخواست با دوتا دستم گردنش رو خفه کنم و بگم دهنت رو دو دقیقه ببند. هنوز حرف از دستش تموم نشده بود شروع کرد از پاش که مشکل داشت گفتن و تو دلم گفتم لامصب تو چه لت و پاری بودی. بعد دست سالمش رو محکم گرفت به صندلی جلو و رنگش پریده بود و فهمیدم فوبیا داره! با اون هیکل و هیبت! نمیدونم چی شد ولی وقتی هندزفری زدم و دوتا قرص خوردم که آروم بشم و بتونم بخوابم نگاهم افتاد به نیم رخش که تمام مدت به بیرون نگاه میکرد, موهای بلند دم اسبی مشکی داشت که بینش جسته گریخته تارهای سفید داشت, یه دفعه یی از نگاه کردن بهش خوشم اومد, از آرامش نیم رخش از هیجانی که بیرون رو نگاه میکرد از اینکه توی پنج دقیقه راجع به بچگی و مامانش گفت و مهم تر خنده هاش بود, یه مرد چهل و خورده یی ساله بود ولی خنده هاش خیلی روشن تر از سنش بود. نیم ساعت فقط نگاهش کردم تا برگرده نگاهم کنه ولی دریغ! فکر کنم به نظرش آدم یخ و بی حوصله یی اومدم. موقع پیاده شدن برگشتم خداحافظی کنم و یه بار دیگه نگاهش کردم که چشماش خیلی حالت جالبی به خودش گرفت. اومدم بگم لامصب بعد مدت ها از کسی انتظار داشتم شماره ش رو بده چرا حرکتی نکردی ولی خب خداحافظی کردیم و چند دقیقه همدیگه رو نگاه کردیم و تموم. نمیدونم چرا دو روز صدای خنده هاش توی سرم میاد, توی مغز به این شلوغی که من دارم بودن و موندن صدای خنده کسی خیلی حس خوشایندی هست ..

نظرات 5 + ارسال نظر
لیمو شنبه 12 خرداد 1403 ساعت 20:54 https://lemonn.blogsky.com/

وای به به. از اون حسها که تا دور انگار توی هوا شکوفه های سیب پخشه... بیش باد خوشگله.

مااااچ به جونت چقد صحنه شبیه انیمه ها شد به به .. بیش باد رو خیلی می پسندم

غ ـ ـز ل پنج‌شنبه 10 خرداد 1403 ساعت 10:20 https://life-time.blogsky.com/

چه اتفاق با مزه ای
بعضی ملاقاتهای تصادفی خیلی جالبن و آدم تا مدتها یادش نمیره
خیلی قشنگ توصیفش کردی
منم تجربه خوبی از اول خودم مطرح کردنش ندارم

آره ظاهرش خیلی اتفاق ساده یی هست ولی یه چیزی داره که دلگرم کننده و جالبه مخصوصا ملاقات با آدمایی که خیلی با مود خود آدم متفاوتن, من وجه بیرونم خیلی جدی و خشک و پاچه گیر اونم خیلی خنده رو و بشاش و نمکی بود
چه جالب توام تجربه ش کردی, منم ول پیشنهاد دادم ولی بعد واقعا متاسف و بیزار شدم که طرف دقیقا از همون قسمت تو رو می کوبونه

حدیث سه‌شنبه 8 خرداد 1403 ساعت 22:29 http://nevesuipini.blogfa.com/

آره بابا، دیگه میدونی که خوراکم عاشقانه خوندن و نوشتنه
ولی کاش می‌گرفت، پسره‌ی بی‌لیاقت

خوراک خوبیه من حس اون لحظه و ذوق و شوقش رو دوست دارم و مدت ها بود تجربه ش نکرده بودم
شایدم لیاقت داشته طفلی گیر عجیب الخلقه یی مث من نیفتاده

حدیث سه‌شنبه 8 خرداد 1403 ساعت 19:28 http://nevesuipini.blogfa.com/

چه قشنگ حستو نوشتی. دلم غنج رفت اصلن :)))

قربون جونت
باورت میشه حدیث سه چار روز هر جایی هستم یادش می افتم و میخندم انقدر که این آدم متفاوت و نمک بود اشتباه بود که توی زمان و مکان بدی برخورد داشتیم و اول کار فکر کرد من پاچه همه رو میگیرم

متین سه‌شنبه 8 خرداد 1403 ساعت 10:08 https://matinzandy.blogsky.com/

چقدر قشنگ نوشتید

خب خودتون شماره میگرفتید چه مشگلی داشت؟

قصه عاشقانه کوتاهی بود و زیبا

مرسی عزیزم از لطفت
من اصلا با اول پیشنهاد دادن مشکلی ندارم و این کارو انجام دادم ولی تجربه خوبی ندارم چون اصولا آدما میگن روشن فکر هستن و مشکلی ندارن ولی بعد نظرشون کاملا برمیگرده. به نظرم آدما با تیپ دادن های کوچیک یا عامیانه تر با نخ دادن میتونن برسونن من ازت خوشم میاد و اگه طرف مقابل هوش اجتماعی داشته باشه میگیره اگه نمیگیره به نظرم کلا کنسله قضیه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد