روزنوشت دویست و چندم

دایی هادی دیروز فوت کرد. پسر دایی مامان بود ولی من از بچگی بهش گفتم دایی و هزاربار از دایی خودم دلنشین تر و دوست داشتنی تر بود. دو سال بود سرطان داشت و حال فوق العاده بد. پسرش نوید دیشب صداش آروم و نسبتا خوشحال بود گفت: بابا راحت شد. بالاخره یه نفس راحت کشید.

سحر دیروز شیمی درمانی داشت و به محض شنیدن خبر حالش هزار بار بدتر شد. امروز صبح حتی نفسش بالا نمی اومد درست حرف بزنه. تازگی ها به محض اینکه می شنوه کسی از این بیماری فوت کرده تا روزها درگیره و نمی تونه خودش رو جمع و جور کنه. مسخره بازی درمیارم و از حرفای زرد کتابای مزخرف و آدمای مزخرف تر میزنم که تو قهرمانی, تو از پسش برمیای. میخنده میگه: خفه شو فقط نمیخوام قهرمان باشم. تو دلم میگم هیچ کدوم نمیخوایم قهرمان باشیم, اصلا یه جایی خسته میشیم دلمون میخواد یقه یکی رو بگیریم بگیم بابا من میخوام عادی باشم. میخوام معمولی باشم. این مسئولیتا که به من دادین زیاده. به قد و قواره من نمیاد. نمیخوام قهرمان داستان باشم. میخوام اونی باشم که نشسته کنار و گوشه صحنه داره نهایتا یه عروسک می گردونه. یه عروسک پارچه یی داره و عاشقش هست و صبح تا شب همون رو می گردونه و جای اون حرف میزنه.

هفته قبل تولد سحر بود. پشت دوربینم و عکس می گیرم. هنوز عادت داره کلاه میذاره سرش تو عکسا. میگم: خوشگلی بابا ول کن کلاه رو. عکس میگیرم. دلم می لرزه. از خنده اش از فوت کردن شمع. مثل الان که یه ظرف شاتوت خوردم و دلم بهم میخوره.

دلم میخواد بهش بگم داستان جدید نوشتم میخونی؟ بعد یادم میاد تراپیست فرمودن داری این آدم رو اذیت میکنی. نکن. رفتارت ناخودآگاه واسش آزاردهنده است. این همه سال بهت فهمونده چرا متوجه نمیشی؟ نمیخواد تو نزدیکش باشی. تو دلم میگم خب بین تمام این آدما فقط دلم میخواد از همه چیز و از همه کس و تمام ماجراها برای اون بگم ولی اونم برچسب زدن روش بهش نزدیک نشو! چشم. دوباره از توی ظرف شاتوت یخ زده میخورم. بازم شاتوت میخورم.