از وقتی شبا قرص میخورم بعد یه ساعت توی چنان خوابی میرم که تا صبح متوجه هیچ چیزی نمیشم. بعد سال ها احساس خوشحالی وصف نشدنی واسم داره این جور خوابیدن. دیشب ساعت یک و نیم-دو یه لحظه پریدم; خواب ف رو دیدم و خواب خوبی نبود. روزهاست که گوشه ذهن و قلبم درگیرشم و نمیتونم دست بردارم. صبح خوابم یادم رفته بود و کلا هیچ چیزی توی ذهنم نبود. ظهر از شدت درد گلو و آبریزش بینی و باد کولری که مستقیم به سرم میخورد قرص خوردم که جون باشگاه داشته باشم, انگار یه جور مرض دارم که باید تحت هر شرایطی برم. خواب آور بود و سرم رو گذاشته بودم روی میز و برای یه ربع نیم ساعت بین خواب و بیداری بودم که دیدم اشک هام از دو طرف صورتم می ریزه. یاد خواب دیشب افتادم و اینکه نکنه حالش خوب نیست! میدونم همیشه وقتی خوابش رو میبینم یه چیزی شده که نمی دونم چیه .. توی تراپی هر بار خواستم توصیفی داشته باشم ازش یا دلیل قانع کننده یی توضیح بدم در موردش نتوسنتم. ظهر که اشک هام میریخت یاد جمله یی افتادم که توی کتاب چند وقت قبل خونده بودم نوشته بود از ماریا پرسیدم به عنوان یه بزرگسال چه احساسی کودک تنها و ترسیده یی درونت داره ماریا با چشم های بسته جواب داد: فقط نیاز داره توی یه پتو گرم و لطیف صورتی پیچیده شه و محکم بغل گرفته شه و بدونه جای امنی هست. ظهر فهمیدم نقش این آدم برای من شبیه پتو گرم و لطیفی صورتی هست که وقتی ضربه خوردم و احساس سرگردونی و بی پناهی میکنم دلم میخواد بهش پناه ببرم.