کشف یکی دیگر از حیوانات باغ وحش درونی ام

وقتی کسی ازم تعریفی میکنه که میتونم با اطمینان بالا به درست بودنش اعتماد داشته باشم با تمام وجود خوشحال میشم چون نشونه حرکت رو به جلو میبینمش, واسم شبیه این می مونه که گیاهی که توی گلدونم کاشتم و هر روز مواظبش بودم و هر هفته سر ساعت به اندازه آب بهش دادم و نورش رو تنظیم کردم و خاک مناسب و تقویتی بهش دادم داره اولین برگ های تازه ش رو نشونم میده. هفته قبلی وقتی قرار بود نویسنده عزیز روی داستانم نظر بده نوشت: استعداد خیلی ویژه یی توی فهم و به تصویر کشیدن روابط انسانی داری و توی ادامه توضیح کوتاهی داده بود و البته بعد به صورت کوبنده رفته بود سراغ نواقص کار. جدا از ذوقی که برای نظرش داشتم باعث شد مجددا نگاه کنم و ببینم چطوری میتونم این فهم رو بهتر کنم کجاها اشتباه کردم و متوجه نشدم و راحت رد شدم .. چند سال قبل به خاطر یه دومینویی از اتفاقات عجیب و دردناک کل روابطی که با بقیه داشتم رو قطع کردم و خوب یادمه فقط شین بود که بارها و بارها اومد جلو و دنبال دلیل گشت و واسش مهم بود و بقیه بدون حرفی رفتن. به مرور و با کم شدن شدت اتفاقات و تجربه های ریکاوری برای بهتر شدن شروع کردم به بازسازی و برگردوندن اون ارتباطاتی که جای برگشت داشت و ایجاد لینک های ارتباطی جدید, به چند نفر مجبور شدم پیام بدم و برای رفتارم عذرخواهی کنم هرچند علاقه یی به ارتباط نداشتم ولی چون فرد آسیب زننده بودم باید انجام میدادم. به مرور چیزای جالبی تجربه کردم, خوندم, دوره های آموزشی گذروندم و ذهنیتم تغییر کرد. بعد افتادم روی این دور که همه چیز با گفت و گو کردن قابل حله, برای همه چیز راه حل هست, همه چیز امکان بهتر شدن داره, نود درصد اوقات ارتباطات برای سوءتفاهم ها و سوءبرداشت ها از دست میره و تنها راهش صحبت کردن فعالانه و مشتاقانه ست, ولی الان با پکیجی از احساسات تعجب و حیرت و دلزدگی و ناراحتی میبینم من بیشتر شبیه دانشجویی بودم که درس رو تا میان ترم پاس کرده و هنوز نصف کتاب مونده, حالا میفهمم همه چیز با گفتن و مطرح کردن قابل حل کردن نیست, هیچ کس آدم بده ماجرایی نیست, تلاش و دست و پا زدن یه جاهایی دلقک ازت میسازه. دلیل اینکه کسی بی صدا و بی خبر میذاره میره رو بعد سال ها فهمیدم, گفتنی نیست, قابل درک شدن نیست, فهم متقابل نیست و نهایتا چه تجربه انسانی ظریف و شکننده و تلخی به جا میمونه ..

نظرات 3 + ارسال نظر
نازگل چهارشنبه 23 اسفند 1402 ساعت 21:02

بذار بگم بعد خوندن پست چه حسایی داشتم... اینم بگم که آخرش یه آه عمیق بود فقط :)
اولش حس کردم ذهنت شاید مثل من، کمی تا قسمتی شلوغه.
دوم با خوندن نظر نویسنده عزیز از صمیم قلب لبخند زدم و موافق بودنمو نشون دادم.
سوم من هم چنین قطع لینکی رو تجربه کردم و البته هنوز کمرنگم مگر دلیل واضحی پیدا کنم ولی هنوزم نظرم اینه گفت و شنود درست راه حل قشنگ تری رو می تونه بسازه.
چهارم اینکه حالا چه فهمی از روابط داری و با همه ی قلبم درک می کنم و مطمئنم هیچ کس سیاه یا سفید نیست و هرگز نباید کینه به دل بگیرم. باید همیشه دلمو صاف کنم و با نیت خوب کارای درست تری رو انجام بدم یا حتی اگه تو عمل فرصتش پیش نیاد من پذیرش اینکه توان انجامش رو از نظر روحی دارم رو بدست بیارم
عزیزدلم این راهو ادامه بده لطفاً و بذار من هم با خوندن کتابت و دیدن اسمت رو جلدش یه عالمه ذوق کنم و لذت ببرم منتظر اون روز و خبرت هستم از الان

من مشتاق دونستن حس های آدمام.
ذهنم شبیه بازارچه های قدیمی که هرکسی داره یه کاری میکنه یه صدایی درمیاره یه سازی کوک کرده واس خودش کاملا بی ربط به مغازه کناری.
درسته توی خیلی از موارد گفتگو بهترین راه حل ولی یه نکته وجود داره گفتگو با کی؟ نازگل هر آدمی پتانسیل دیالوگ برقرار کردن نداره, هر آدمی اگاهی و سواد گفتگو نداره, هر آدمی وقت نذاشته روی خودش تا تروماها و دردها و عقده هاش رو پیدا کنه و ریشه یابی کنه و مدام دچار سوءبرداشت میشه و دیالوگ رو منحرف میکنه و میشه بی نتیجه.
آره واقعا برعکس سال های سال تفکر سیاه و سفید رنگ زدن آدم ها و خودمون اشتباهه بزرگیه و به قول تو ما مسئول خودمون هستیم من نمیتونم دغدغه درست رفتار نکردن و حرف نزدن بقیه رو داشته باشم و مدام بخوام اصلاح کنم چون توانش رو ندارم ولی خودم رو میتونم ببینم میتونم اشتباهات بقیه رو ببینم و سعی کنم من اون کارا رو توی موقعیت های مهم نکنم.
قربون جونت با همه وجود امیدوارم یه روزی این اتفاق بیفته تنها چیزی که قلبم میزنه واسش
مرسی از به اشتراک گذاشتن حس هات

لیمو سه‌شنبه 22 اسفند 1402 ساعت 09:08 https://lemonn.blogsky.com

چه جالب منم چنین روندی داشتم :))))
اون اوایل که فهمیده بودم گاهی توی ذهنم می اومد که کاش تو مدرسه یادم داده بودن ولی هرچی میگذره متوجه میشم که باید خودت کشفش کنی. اون جنگجو بودنه انگار کم کم آب میشه، سعی میکنی با کمترین اصطکاک موضوع رو پیش ببری و حتی در بهترین حالت خودت رو بشناسی و آروم کنی. یه زمانی عصبانی که میشدم همه چیز رو به آتیش میکشیدم حالا انگار یاد گرفتم. (فکر کنم یکبار برای خودت نوشتم که عصبانیتم باید حتما به ناراحتی تبدیل شه تا تموم شه.) به جای داد و فریاد و خراب کردن یه کم صبر میکنم، تبدیلش میکنم و بعد از سوگواریم صحبت میکنم. نتیجه واقعا متفاوته.

ولی واقعا اگه آداب معاشرت و نحوه تعامل درست و گفتگو کردن موثر رو یادمون میدادن خیلی خیلی کمک بیشتری توی موفقیت از هر نظر داشت و آدمای خوشبخت تر و خوشحال تری بودیم. میدونی به نظرم جنگجو بودن کم نمیشه تعادل عقل و قلبت برقرار میشه و برای حفظ بقای خودت و آسیب ندیدنت و حتی آسیب ندیدن طرف مقابل میکشی عقب. البته کور شم اگه دیده باشم کسی برای آسیب ندیدن من کشیده باشه عقب
آره یادمه گفتی و چقد این مراحلی که کشف کردی جالبه این تبدیل کردن احساسات به همدیگه کاملا رویکرد درستیه و سیر منطقی طی کردن یه بیرون اومدن از یه رابطه ست.

لیلی سه‌شنبه 22 اسفند 1402 ساعت 06:15

دوست قشنگم من هم فکر می‌کنم درک خیلی خوبی از روابط انسانی دارید و خیلی هم زیبا می‌نویسید. در برابر دستاوردهاتون موضع نمی‌گیرید و با تشویق شدن راحتید. چه مسیر جالبی رو برای بهتر فهمیدن انتخاب کردید.همین‌طوره خیلی از چیزها با گفتگو حل نمیشه و همیشه هم افرادی که دور و بر ما هستند قدرت درک تلاشهای ما برای بهتر شدن روابط رو ندارن اما این اشکالی نداره ادامه مسیر حرکته و به درک ما عمق میده. منتظر چاپ شدن داستانتون هم هستم

ممنون لیلی جون برای لطف همیشگی و مهربانی تون
آره من خیلی اهل تفکر صفر و یکی بودم یا توی رابطه ها تلاش نمیکردم و کلا میذاشتم از دست بره یا در حد گذشتن از تموم مرزا و قواعد خودم میرفتم جلو و فکر میکردم نباید چیزی از دست بره ولی واقعا پیچیده تر از این حرفاست. من حق و حقوق بقیه رو یه وقتایی ندیده گرفتم آدما اراده آزاد دارن بخوان یا نخوان و اگه نخوان خیلی مفلوک کننده ست که آدم همچنان اصرار کنه. واااای امیدوارم در اینده نزدیک این اتفاق بیفته این بزرگ ترین آرزویی که از بچگی داشتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد