یادآوری

قرص هایی که دکتر دفعه قبل داده بود انقدر حالم را بد کرد که خودم باورم نمیشد, شش هفت سال گذشته بود از حمله های پنیک ولی شرایط بحرانی و پر استرس خودم و شنیدن یکی دو تا خبر مزخرف و علائم شدید و بی قرارکننده پی ام اس و مشکلات معده و گوارشم همه دست به یکی کرده بودند و دلم میخواست زمین را گاز بگیرم. حتی توان تماس گرفتن با دکتر و توضیح دادن نداشتم ولی عصر احساس کردم از داخل هزارتوی جهنم کم کم اشعه های آفتاب را میبینم و بهتر شدم. اینکه کسی به جز خودم میتواند به داخل روح و روانم نقب بزند و گوشه کنارهایی که نمیخواهم دیده بشود را کنار میزند و روبرویم میکند با حجم ویرانی هایی که اتفاق افتاده برایم تجربه لذت بخشی است و مشتاقم میکند جلوتر بروم; یک جور طعم گس و غلیظ و قدیمی دارد نمی دونم شبیه یه چایی یا طعم خاصی که سال ها نخورده بودی و طعمش یادت رفته بود و حالا اولین قلپ را که میخوری طعم از یاد رفته توی ذهنت می آید. میگوید به هیچ عنوان ظرفیت روانکاوی در این مرحله را نداری و میزان توانت برای روبرو شدن با گوشه کنار روانت پایین است. دلم هوس اسپاگتی با سُس تند میکند! ناگهان سرش را بالا می آورد و می پرسد میدونی چه کسایی بودن که باعث زخم هایی با این عمق و این حجم بی اعتمادی نسبت به آدم ها کردنت؟ محکم گفتم میدونم .. خوب میدونم .. تنها تفاوتم با قبل ترها این است که حالا میدانم تمام آن هایی که آسیب زننده بودند مثل خودم پُر از حفره های خالی بودند که فقط سعی می کردند با هر چیزی دم دستشان می رسد جاهای خالی شان را بپوشانند.

نظرات 1 + ارسال نظر
غ ـ ـزل پنج‌شنبه 20 اردیبهشت 1403 ساعت 07:43 https://life-time.blogsky.com/

چه درک دردناکی

آره خیلییی خیلی یه لحظه هایی هست مخصوصا و مخصوصا توی طبیعت که یادآوری نبودن آدمی و دوستی که نیست خیلی بیش از حد توان میشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد