پیچک های خانه روبرویی

دیشب وارد سالن باشگاه جدید شدم, عرض سالن کم بود و طول زیاد با دیوارای سفید تازه رنگ شده, وقتی پام رو گذاشتم روی پارکت های داغ یه احساس لذت عجیبی داشت و از اینکه گرمایش از کف بود خیلی لذت بردم. دلم میخواست برم بشینم یه گوشه چایی بریزم زانوهام رو بغل کنم و چند ساعت از روی زمین بلند نشم. دراز کشیده بودم روی مت و از گرمای کف لذت میبردم و پنجره های بزرگ دو طرف سالن باز بود, چشمم افتاد به دیوار سیمانی خونه روبرویی که پر پیچک قهوه ای و زرد بود و سرمایی که داخل فضا جریان داشت با گرما ترکیب فوق العاده یی بود. چشم هام رو بستم و یه آن احساس عجیبی بهم دست داد, من میدونم چیه ولی قابل توصیف نیست, شبیه این میمونه کسی پرده های ضخیم سیاه رو پس بزنه و بعد سال ها چیزی فهمیدم که خیلی دردناک بود چیزی که حاضر به دیدنش نبودم چیزی که شبیه یه ریشه سفت و محکم تا شصت پام ریشه دونده بود ولی سال ها دلم نمیخواست ببینمش. دیشب اون ریشه چغر بدشکل بدهیبت رو دیدمش. دیشب توی اون فضا توی اون لحظه پذیرفتم .. چقدر قبول کردن یه سری از واقعیت ها رنج زیادی داره, حتی اگه هزارسال گذشته باشه, گذر زمان هیچ چیز رو حل میکنه و هرکی گفت با پشت دست باید زد توی دهنش. بلند شدم موهامو ریختم توی صورتم که اشکم دیده نشه و وقتی اومدم از باشگاه بیرون احساس کردم قلبم که شبیه مشت گره کرده بود سال ها بالاخره باز شد, باز شده ولی خسته و آزرده

نظرات 7 + ارسال نظر
لیمو شنبه 12 اسفند 1402 ساعت 10:42

بابتش از خودم شاکی ام. آدم عاقل وقتی جایی بده زار میزنه نه اینکه انقدر خوشبین باشه هی چشمش دنبال یه ذره قشنگی دو دو بزنه...

نه شاکی نباش به مرور میتونی یاد بگیری توی کدوم موقعیت کدوم راه حل زودتر به نقطه تعادل احوالت می رسونت. یه وقتایی زار زدن تمام غمت رو تخلیه میکنی و خودتو میتکونی و میری دنبال بقیه راهت گاهی وقتا باید مث بچه گربه پشت گردن خودتو بگیری فقط جهت سرت رو سمت خوشگلیا بگیری وگرنه دیوونه میشی

لیمو چهارشنبه 9 اسفند 1402 ساعت 10:46 https://lemonn.blogsky.com

یه سری حسها هستن که همیشه توی ذهنم با متضادشون خوبن. یعنی وقتی میگم دوستشون دارم مجموعشون رو دوست دارم. خودِ پارادوکسشون رو. مثلا سرما رو خیلی دوست دارم وقتی بعدش گرم میشم.رقص وقتی بعدش خسته میشم.گریه کردن وقتی بعدش سبک میشم. باشگاه من انقدر خوشگل نیست فقط از پنجره های قدیش میتونم غروب آسمون رو ببینم و وقتی له و خسته افتادم روی مت به راز چراغهای زیگ زاگی سقف فکر کنم D:

کاملا موافقم و اصل قضیه همینه تا متضادش نباشه اصلا به چشم نمیاد و جذابیت نداره وقتی کنار همدیگه هستن آدم لذت رو میفهمه
جا و خوشگلی نمیگم بی تاثیره حتما موثره توی حال ولی تو جزو کسایی هستی وسط جهنم ببرنت یه حال خوبی یه چیزی میکشی بیرون برای دوام آوردن

متین شنبه 5 اسفند 1402 ساعت 09:32 https://matinzandy.blogsky.com/

حس بدیه خیلی بد به این راحتی هم نمیشه پذیرفتش
هر چقدرهم به خودت بگی خوب شد بهتر شد حالا خوبه فهمیدم و هزار حرف دیگه هیچ کدام فایده نخواهد داشت
خیلی سخته خیلی

درست میگی خیلی خیلی حس پیچیده یی هست ولی راستش من مدت هاست معیار خوب و بد رو کنار گذاشتم شاید چون بدی های عجیب و غریبی از آدما دیدم که خیلی شیک و توی زرورق بوده و عمری نفهمیدم این بدیه!
میدونی من خیلییی خیلییی نخواستم بفهمم و الان که قبول کردم بابت انتخاب خودم هرچند دیر خوشحالم ولی قطعا از سخت بودنش و از رنجی که آدم میکشه کم نمیکنه

نازگل جمعه 4 اسفند 1402 ساعت 21:57

تو نمی‌توانی از پس تمام ناملایمتی‌های روزگار بر بیایی، تو فقط در توانت هست که کم نیاوری و دوام بیاوری.
تو نمی‌توانی رنج‌ها و دردهای بر سرت ‌آمده را نادیده بگیری، تو می‌توانی زل بزنی به چشم‌هایشان و ببینی آیا از تو آدم دیگری ساخته‌اند یا نه.
تو نمی‌توانی حق‌‌ات را از عالم‌و‌آدم بگیری، تو فقط باید آماده باشی برای این‌که بدانی، عمیق بدانی جهان و متعلقاتش هر لحظه امکان دارد بر خلاف آنچه که می‌گفتند و نشان می‌دادند، رفتار کنند.
تو نمی‌توانی آدمِ خوبِ همه‌ی داستان‌ها باشی، گاه تو می‌شوی اویی که طاقت نمی‌آورد و بدکردارترین آدم آن ساعت از زمین می‌شود.
تو نمی‌توانی با ترجیحات آدم‌ها بجنگی. افسار آدم‌ها دست اولویت‌های‌شان است. تو فقط می‌توانی خوشحال باشی که روزی ترجیح‌شان بوده‌ای و روزی دیگر یک رهگذر که در طول روز، هزاران‌نفرشان را می‌بینیم و در ما احساسی برنمی‌انگیزند.
تو نمی‌توانی همیشه آدم خوشحال چندسال پیش‌ات باشی، هرچه‌قدر که جلوتر می‌رویم، غمگین‌تر می‌شویم؛ فقط باید بفهمیم، عمیق بفهمیم که همین حالای زندگی‌هایمان آسوده‌تر از چندسال بعدمان است.
تو نمی‌توانی دست‌ روی ‌دست بگذاری تا روزگار تو را جا بگذارد. اگر لمسی وقت‌و‌بی‌وقت دست‌هایت تو را می‌ترساند، اگر لرزش زیاد زانوهایت دلهره به وجودت انداخته و اگر حتی قرار است بمیری، تصمیم به مُردن شکوهمندانه بگیر.
تو می‌توانی طوری زندگی کنی که دلت برای خودت تنگ شود و جای خالی‌ات را تنها خودت احساس کنی و آن هنگام که خبری از جسم‌‌ات نیست، آباژورهای پس از تو، در حافظه‌ی نازک‌شان به یاد آورند کسی بود که با دست‌های سوزن‌‌سو‌زن‌شده می‌آمد و ما را قدرشناسانه روشن می‌کرد.
از کانال BaEmad

حسش رو می پسندیدم... دلت گرم و آروم. حتی اگر الان هم نیست من دوست دارم بخوای اینطوری باشه

کپی کردم واس خودم اینو داشته باشم چقد همه ش رو آدم تجربه کرده چقد خوب بود خوندنش مرسی که هوامو داری و هستی
قطعا میخوام اینطوری باشه و تلاشم رو میکنم

غ ز ل جمعه 4 اسفند 1402 ساعت 15:21 https://life-time.blogsky.com/

منم اون ترکیب گرما و سرما رو عاشقم

گرمایش از کف رو یه وقتایی خیلی دوست دارم. مثل وقتی هوای سرد بیاد داخل

باز شدن قلبت مبارک
درد بزرگ و سنگینیه. خیلی وقتا آگاهی و پذیرفتن ها رنج زیادی به همراه داره
در عوض بعد از پذیرفتن آرامش غیر قابل وصفی رو میشه تجربه کرد. حتی اگر همچنان اون رنج همراهت باشه
آگاهی ها و پذیرشهات روز افزون بابل جان

آره ترکیب دوتاشون کنار هم خیلی لذت بخشه
مرسی غزل عزیز
آره درد زیادی داره و آرامشش هم آرامش مخصوص به خودش هست آرامشی که با آسایش همراه نیست و فقط وقتی کسی حس کرده باشه میدونه چه جنسی داره
ماچ به تو

نازگل پنج‌شنبه 3 اسفند 1402 ساعت 20:47

باز شدنت قلبت رو تبریک می گم حس فوق العاده ای داره اون اشک های بعدش هم خیلی رهایی بخشه خوشحالم برات
ترکیب زانوهای بغل کرده و چند ساعت جایی نشستن و چایی خوردن برام دلتنگی آوره... دلتنگی هات رو قربون از دلتنگی هات چه خبر؟

جمله‌ی بی‌قراریت از طلب قرار توست
طالب بی‌قرار شو تا که قرار آیدت

قربون تو نازگل خوش قلب چقدر خوبه داشتن آدمایی مثل تو با این همه لطافت بیان
نه دلتنگی نیس انقد دلتنگ بودم که دیگه خودمم بخوام روانم نمیتونه تاب بیاره , پیمانه این حس کاملا پر شده. میدونی یه حالتایی هست که یه جور نگاه کردن به چیزیه که ته نشین شده و میدونی کاری برای نجات دادن نمیشه کرد ولی در عین حال ناراحتتم نمیکنه خوشحالتم نمیکنه
بیت بسیار جذابیه و آره من دقیقا دنبال اون مصرع اول سال ها بودم

لیلی پنج‌شنبه 3 اسفند 1402 ساعت 12:41

مث یه لحظه روشن شدن همه چیز در تاریکی چه تجربه ناب و قشنگی! گریه کردنی که باعث نو شدن نگاه آدم بشه ارزشمنده

ممنون لیلی جون
لحظه خیلی عجیبیه ولی ترکیب دوتا احساس کاملا متضاد که آدم هیچ واکنش احساسی نمیتونه داشته باشه جز قبول کردن همین که هست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد