رزقِ روح

اون روز با لی لی رفته بودیم باغ, بارون می اومد, صدای همهمه پرنده هایی که از یه طرف دریاچه ها پرواز میکردن اون طرف, خش خشی که برگ های درختا با بارون درست می کردن, موج هایی که روی آب می اومد و می رفت, بخار آبی که از روی سطح دریاچه بلند میشد و نور همراهیش میکرد و میشد با چشم ردش رو گرفت, زمینی که شبیه چوب پنبه زیر پا نرم و نم کشیده بود, راه های طولانی با درختایی که دو طرف توی هم تنیده شده بود و شاخه هاشون انگار همدیگه رو محکم بغل کرده بودن و تو زیر پناه دست هاشون راه میرفتی, بوی چمن نم زده و درخت با بوی شکوفه های سفید سیب; تمام اینا فقط جای نبودن یک نفرو واسم بیشتر کرد. دوستی که بیشتر از هر چیزی دلم می خواست یادش می گرفتم و قلق قلب و روحش می اومد دستم, مدام فکر میکنم چرا انقدر حرف برای گفتن بهش دارم درصورتی که برای بقیه لبام بهم دوخته ست, یادم افتاد چقد قبل از اینکه بشناسمش و ببینمش ازش متنفر بودم و چقد اولین باری که از نزدیک دیدمش و اون منو نمی شناخت کل تصوراتم مچاله شد. دقیقا توی ذهنم به اندازه طبیعت به اندازه زمین به اندازه دریاچه, درخت, پرنده, شکوفه ها اصیل و روشن هست ..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد