-
سقوط راه راه های مشکی-زرد
پنجشنبه 15 دی 1401 16:54
آرزوها و فانتزی های ذهنم شبیه زنبور با یه بال شدن, می پرن, پروازم میکنن ولی از فاصله ده سانتی متری زمین بالاتر نمیرن ! یه ویییز کش دار میکنن و همه شون پخش زمین میشن.
-
از خواستنی ها
دوشنبه 12 دی 1401 11:30
دلم می خواد کفشای آل استار سورمه یی بپوشم و چندتا آدامس لاویز بندازم توی دهنم و جوری بجوم که فکم جا به جا بشه و به قول خانم کلانی مثل بی شخصیتا آدامس بجوم. دلم میخواد مثل اون موقع ها فاصله ده دقیقه یی مدرسه تا خونه رو با دوستام توی دو ساعت برم و احساس کنم تمام دنیا مال منه. دلم میخواد مثل هفت سالگیم بشینیم روی پله های...
-
روح نارنجی
پنجشنبه 8 دی 1401 17:44
روی کلاه خرمالو یه در باز میکنه, بعد آروم آروم قاشق رو میندازه و تمام گوشت هاشو درمیاره و میخوره, دوباره کلاه رو میزون می کنه و میذاره روش, انگار نه انگار که خورده شده ست, از بیرون که نگاه ش میکنی سالم و دست نخورده ست ولی من میدونم همش شده یه تیکه پوست نازک. میگه خب که چی ؟ میوه خوردم ! مگه تو رو خوردم که قیافه ت رفت...
-
یک تکه زندگی
چهارشنبه 7 دی 1401 12:37
چرا بعضیا دوست دارن شبیه رسپی کیک زندگی کنن ؟! چرا فکر می کنن زندگی دقیقا تشکیل شده از یه سری مواد ثابت هست که توی هر مرحله باید با دقت اضافه بشه و اگه اینطوری نباشه زندگی شون پف نمی کنه, خمیر میشه, سفت میشه, غیرقابل خوردن میشه و باید زدش به دیوار !نگاش میکنی می دونی الان تو مرحله جدا کردن سفیده از زرده ست یا آهان...
-
خاطره لاغر دوست داشتنی
یکشنبه 20 شهریور 1401 17:08
دیشب خواب یه دوست خیلی قدیمی رو دیدم کسی که بیست سال قبل و توی نوجوونی همه وجودم بود, یه نور براق پررنگ از روی قلبم رد میشد با هر روز دیدنش. دیشب بعد سال ها حرف زدنش یادم اومد, اداهاش, دست های استخوانی کشیده اش, اندام لاغر و بلندش با لباس های لیمویی و نعنانیش و چقدر همه چیز دست نخورده و صاف مونده بود درست مثل زمان...
-
قهرمان تابستان: آیس تی با پشن فروت الکی
یکشنبه 13 شهریور 1401 21:14
حالا که چیزی نمانده تا پاییز, باید تشکر جانانه یی بکنم از تنها عنصری که روزهای عرق ریزان گرم شلوغ, درهم, و برافروخته را برایم قابل تحمل و بگی نگی خواستنی که نه حالا, ولی به یاد ماندنی کرد. تمام تابستان به اضافه سه چهار ماه قبلش در راهروی آزمایشگاه, سالن انتظار شیمی درمانی و دیدن تن های خشک, خسته و ناامید, سالن انتظار...
-
حفره زمان
جمعه 28 مرداد 1401 20:07
یکی از مسیرهایی که به کلاردشت میخوره یه مسیر تقریبا دو ساعته جنگلی توی ارتفاعات هست. جایی که هیچ وقت نرفته بودم و دیدنش یکی از لذت بخش ترین تجربه هام بود, جاده طولانی و پر پیچ وسط جنگل با اختلاف دمای قابل توجه و دو طرفت تا چشم کار میکنه فقط سبزی درختا و مه غلیظ. روزش باعث میشه از زنده بودن و زندگی که تا اون لحظه داشتی...
-
توضیح نقشه زندگی فی فی
شنبه 15 مرداد 1401 21:22
فی فی رو سال هاست می شناسم, شاید اگر بگم حتی بیشتر از خودش خودش رو می شناسم خیلی دور از ذهن نباشه. از آن تیپ کاراکترهایی ست که دوستشان دارم از بس شکل و ترکیب اشان روان و مایع است. گیر و گور شخصیتی یا ندارند یا اگر دارند گره ها را تک به تک باز کرده اند و بعضی را صاف و بعضی جاها را که کاریشان نمی شود کرد همان جور جلو...
-
بی زمان
یکشنبه 19 تیر 1401 20:13
به بچه میگم : دلم می خواد یه جایی برم, دور باشه, ناشناخته باشه, سبز سبز باشه, آسمونش خیلی خیلی آبی باشه, هیچ کس رو نشناسم و کسی ام منو نشناسه یا اصلا کسی نباشه, چشمم به کسی نیفته و به دیدنش عادت نکنه. دلم یه جای نرم میخواد راستش نمی دونم جای نرم به کجا میگن ولی نرم و آروم باشه, روی دور کند و یواش باشه, زمان نداشته...
-
صورت روز و شب
چهارشنبه 28 اردیبهشت 1401 19:04
رزهای سفید روز میز پژمرده شده اند و گردن هر کدام اشان به طرفی خم شده با آب سبزرنگ و هر دفعه می بینم اشان دلم زیر و رو میشود ولی به فاصله رفتن تا میز و بعد سطل آشغال و شستن گلدان که فکر میکنم خسته میشوم پس کمتر نگاهشان میکنم. لباس های یکی دو بار پوشیده شده شبیه جسدهای بی جان نازکی از صندلی به تخت و از تخت به صندلی برده...
-
پذیرایی
شنبه 24 اردیبهشت 1401 21:16
منتظرم انتظار چه چیزی را می کشم ؟ نمی دانم, شاید هنوز منتظر دعوت شدن به آن عروسی هایی هستم که وقتی بچه بودم قولش را داده بودند " از کودکان در فرصت دیگری پذیرایی می شود " الان دلم میخواهد بروم و یقه زوج های خوشبخت سی سال قبل را بگیرم و بپرسم پس چرا پذیرایی نکردید ؟ کدام فرصت دقیقا مد نظرتان بود ؟ وقتش بالاخره...
-
آدامس خور و آدم خور
پنجشنبه 8 اردیبهشت 1401 10:40
دلزده ام .. قبلا عادت داشتم آدامس هایی که خورده ام را بالا و کنار گوشه تخت بچسبانم برای دوباره جویدن ولی هر روز صبح به طرز عجیب و غریبی یک تکه را لا به لای موهایم میدیدم و برایم جای سوال بود چطوری ممکن است بین این همه جا فقط در بدترین جای ممکن سر و کله اشان پیدا شود ! انگار جادوگر خبیثی زیر تخت نشسته بود و نیمه شب...
-
دایره های رنگی
پنجشنبه 1 اردیبهشت 1401 11:37
دنیا گاهی اوقات موهبت های کوچک و ریزی رو مثل اسمارتیزهای رنگی گوشه کنار زندگی میذاره برای جلب کردن توجه ات, جایزه دادن برای مقاوتی که نشون دادی یا برعکس برای دلداری دادن بابت گندکاری که کردی. اسمارتیزای من مثل دیروز کشف کردن اتفاقی یه نویسنده ایتالیایی جذاب بود بعد از تیک زدنِ روبرو شدن با یکی از بزرگ ترین ترس های...
-
وام گرفته از دیوید لینچ و موهای جذابش
پنجشنبه 25 فروردین 1401 18:30
دیوید لینچ جایی توی کتابش از عبارت " لباس دلقکی پلاستیکی خفه کننده " برای توصیف خشم و افسردگی اش استفاده میکنه. از روزی که این عبارت رو خوندم روزی صد بار زیر لب زمزمه اش کردم و هر بار بیشتر به این نتیجه رسیدم که چقدر خوب به هدف زده است. سال ها با این دوتا غول پیکر( خشم و افسردگی ) مبارزه کرده ام و بیشتر...
-
آشنا
سهشنبه 16 فروردین 1401 21:36
بهم گفت نارنج کاشتم و خیلی حالم بهتر شده, هر روز میذارمش رو میز و قربون صدقه قد و بالای سبز پر رنگش میشم. منم عین برق گرفته ها ساعت سه عصر عین کسی که نشونه آب حیات رو بهش دادن و قراره بده به یک رو به موت وسط تمام جریانات و کشیده شدن های این طرف و اون طرف به دو رفتم نارنج خریدم و تمام هسته هاش رو درآوردم و کاشتم. حالا...
-
پوست سخت
پنجشنبه 11 فروردین 1401 12:31
گاو آرام و سر به زیر داستان با آن چشم های مظلوم که معلوم نیست از کجا ولی همیشه دل پری دارد ولی هم چنان سر به زیری پیشه میکند ناگهان و بدون هیچ نشونه ای ناگهان دچار جنون شد و به در طویله لگدی پراند و یک ماه مانده به موعد سر رسید با قدرت پرتم کرد روی زمین. حالا سوار بر ببر تیزپا با آن چشم های هوشیار و تیز روی روزها پرش...
-
نقطه صفر
سهشنبه 10 اسفند 1400 16:43
احساس خرگوشی رو دارم که افتاده وسط دسته گرگ ها, میلی متری راه فرار و درو نیست, شدت ضربه هایی که میاد انقدر ناباورانه شدیده که فرصتی برای واکنش نشون دادن نیست چه به در رفتن. یاد شیرین افتادم وقتایی که اوضاع خوب نبود میزد روی شونه ام میگفت : کاپیتان دکمه اجکت رو بزن. جالبه الان از هر طرفی به شرایط نگاه کنم بی اجکت و با...
-
کرگدن و اژدها
چهارشنبه 4 اسفند 1400 13:29
سالگرد توست, بهترین دوست و بدترین یار, تمام این مدت حرف های قشنگم روی دستم ماند. تمام آن قربان جان گرم و نرمت بروم روی هوا و خط خاموش مانده و منتظر است. بهت گفته ام هر چند وقت یک بار به گوشی ات زنگ میزنم؟ من هنوز منتظرم که گوشی را برداری و سلام گفتنت از آن خنده گشادهای جاندار روی لب هایم بیاورد. بهت گفته بودم هر سال...
-
igloo
دوشنبه 25 بهمن 1400 22:35
امروز به من زنگ زده و با هیجانی که توی هیچ آدم بزرگی سراغ ندارم میگه میدونی امروز چی یاد گرفتم؟ سر به سرش میذارم تا بیشتر حرف بزنه و توی کمتر از پنج دقیقه در مورد ده تا چیز مختلف حرف میزنه و هیچ کدوم هیچ ربطی به موضوع دیگه نداره و وقتی بهش غر میزنم چی داری میگی؟ با تعجب میگه من دارم سعی میکنم خنده به لبت بیارم! جوری...
-
معکوس
پنجشنبه 21 بهمن 1400 22:51
از اول هفته منتظر خبر خوشی بودم, از آن خوشی های بزرگ و قلمبه و رنگی, آن هایی که هیجان فقط نیشگونت نمی گیرد یا شادی قرار نیست گونه ات را لمس کند و زود دربرود, از آن شادی های براق و گرم کننده حرف میزنم. آن هایی که مدام به درجه خوب بودن خودت شک میکنی و نمی دانی کجا چه کاری کردی که برگشتش ممکن است انقدر شگفت انگیز باشد....
-
لحظه یخ زده
پنجشنبه 14 بهمن 1400 23:09
چند سال قبل برای نمایشگاه گروهی عکس گرفتمش و امروز که دنبال فایلی بودم در نامربوط ترین جای ممکن دیدمش و لحظه گرفتنش کنار ساحل و دریای آشوب دیوانه و بادهای سرد خرد کننده یادم آمد. عکس نظر داور را گرفت ولی کاملا به نظرش نامربوط با تم اصلی آمد و هیچ وقت هیچ جایی نرفت, ماند ور دل خودم. امروز که بعد سال ها دیدمش احساس کردم...
-
بنگ بنگ
جمعه 8 بهمن 1400 23:25
مدت هاست احساس میکنم آدم های امن زندگی ام را از دست داده ام. آن نفرهایی که پناهگاه بودند از دستم رفتند. بعضی آدم ها مثل خانه می شوند نرم و گرم و پر از آرامش. می دانی هر گندی که بزنی و بقیه بزنند چند خانه داری که دیوارهایش محکم است, امنیت ات تضمین شده است, حرف هایت توی خانه لابه لای اسباب و اثاثیه می ماند و مثل یکی از...
-
معمولی های دوست داشتنی
پنجشنبه 7 بهمن 1400 18:58
چهارده-پانزده ساله ام و میل عجیبی به دیده شدن دارم, دلم میخواد خیلی معروف و مطرح بشم, دلم میخواهد بی نقص و ثروتمند و موفق و عالی باشم, کسی که همه با انگشت به همدیگه نشونش میدن, دلم میخواد جلب توجه کنم با تمام خصوصیات درونی و بیرونیم, استایل زندگی آدم های موفق و معروف, خواننده ها, هنرپیشه ها, محققین, تمام کسایی که...
-
پس گرفتن خودم
پنجشنبه 30 دی 1400 22:50
امروز شد سه ماه که همدیگه رو ندیده بودیم و حرف نزده بودیم. به محض اینکه نشست توی ماشین جای سلام و احوال پرسی فقط پرسید آخه چرا؟ چرا نگفتی؟ من سه ماهه منتظرم بگی چرا؟ چی شده آخه؟ می تونستم بپرسم, روزی صد دفعه اومدم بپرسم ولی برای اولین بار نخواستم, فقط برای اینکه بدونم چقدر طول می کشه که حرف بزنی؟! میگفت می دونستم...
-
صحنه پردازی
پنجشنبه 23 دی 1400 13:57
بزرگ ترین لذتی که این روزا می بری؟ دراز کشیدن و پهن شدن توی یک محلول غلیظ گرم, بالای سرم ویو دارچین و پر لیمو (خودم فقط میبینم). گاهی اوقات فشار تی بگ روی شکمم هست ولی اعتنایی نمیکنم. گاهی ام که چشام رو باز میکنم یه کلاغ توی صحنه ست زل زده به ته فنجون و منتظر نشسته بیام بیرون که خبرای مزخرفش رو جار بزنه. من زرنگ ترم...
-
زیواتنو
سهشنبه 21 دی 1400 23:12
چند سال قبل فکر می کردم فراموش کردن, چال کردن و خاک ریختن, پرتاب و شوت کردن به دورترین نقطه ممکن خاطره ها, یادآوری های ناراحت کننده و دردناک بزرگ ترین دستاورد آدم میتونه باشه. گاهی اوقات شبا حتی تصور فراموش کردن هرچیزی که تا الان گذشته یه گرمای تازه به زیر پوستم میداد و فکر یک ذهن خالی که هیچ لکه لکه یی روش نیفتاده...
-
ورودی های متفاوت
جمعه 17 دی 1400 20:06
از طبقه بالا صدای خنده های بلند دوتا دختر میاد. بیشتر وقتا شب که میشه ساعت دوازده و یک شروع میکنن چیزی برای هم تعریف می کنن و از ریز ریز خنده میرسن به قهقه و من توی هر مودی که باشم حتی توی عمیق ترین و سیاه ترین چاله ذهنم با صدای خنده هاشون سرم رو از توی چاله درمیارم و با خودم میخندم. گوشام رو تیز میکنم و ترکیبی از...
-
چه اتفاقی واست افتاد؟
چهارشنبه 15 دی 1400 10:29
ده روزی هست در حال خوندن آخرین کتاب اپرا هستم و از اونجایی که زمان کمی برای خوندن خارج از برنامه دارم و عادت دارم سه تا کتاب رو هم زمان بخونم پروسه خوندن طولانی تر میشه. کتاب هنوز به یک سوم نرسیده ولی انقدر درهای زیادی رو باز کرده که دیشب تصمیم گرفتم برای اولین بار در عمرم قبل از تموم کردنش دوباره برگردم به خوندنش....
-
پرنده کاغذی
پنجشنبه 9 دی 1400 15:25
بچه که بودم کتابای خیلی کمی داشتم با اینکه عاشق خوندن بودم. چندتا کتابی رو که داشتمم هدیه تولد بودن یا اینکه کتابایی بود که از بقیه گرفته بودم. بین اون چندتا یکی که من جونم واسش میرفت اسمش ساداکو بود, ساداکو و هزار درنای کاغذی. یه کتاب دهه پنجاهی که به من رسیده بود. از اونایی که الان دیگه مدلش نیست. جلد مقوایی ضخیم,...
-
خانه شیشه ای
سهشنبه 7 دی 1400 09:12
به نظرم همون طوری که سیستم بقا و میل به زنده موندن توی تمام آدم ها عمل می کنه, تا جایی که خیلی از آدم ها حتی ناامیدترین ها توی سخت ترین دردها و بیماری ها ته دلشون یه نقطه دارن که دوباره برگردن, سیستم بقای روح ما آدم ها هم همون طوری عمل می کنه. گاهی اوقات برای فرار از گذشته فاسد شده و تاریخ مصرف گذشته, گاهی برای پشت سر...