مدت هاست احساس میکنم آدم های امن زندگی ام را از دست داده ام. آن نفرهایی که پناهگاه بودند از دستم رفتند. بعضی آدم ها مثل خانه می شوند نرم و گرم و پر از آرامش. می دانی هر گندی که بزنی و بقیه بزنند چند خانه داری که دیوارهایش محکم است, امنیت ات تضمین شده است, حرف هایت توی خانه لابه لای اسباب و اثاثیه می ماند و مثل یکی از وسایل کم کم رنگ و رو رفته میشود. میدانی بدترین مصیبت ها و دردها با باز شدن در و با بوی برنج, با چای و هل, با بوی تست داغ و قهوه کلمبیایی سبک تر میشود. اما بعضی ها پناهگاه اند, پناهگاه راحت نیست برای زیاد ماندن, پناهگاه با عطر و بو و آرامشش آرامت نمیکند, پناهگاه در را برایت باز نمیکند وقتی خسته و جا مانده ای, برعکس بیشتر اوقات نمور و نمناک است و دیوارها فرو ریخته و سقف چکه کنان و وسایل زهوار دررفته منتظرت هستند, اما پناهگاه جانت را حفظ می کند. امشب جای جان پناه هایم فقط تلی از خاک دیدم ..
یاد دیالوگ ماهی ها عاشق می شوند افتادم: ازش پرسید چرا داری میری؟ چرا نمی مونی؟ بمون
گفت تمام کسایی که دوستشون داشتم یا مردن یا رفتن
همه کسایی که دوستشون داشتم یا مردن یا رفتن
کاش اینجوری نبود.
امیدوارم برای تو اینجوری نباشه حداقل پارت دومش, چون اولی که دست کسی نیس. پس امیدوارم رفته ها پیشت برگردن
میفهمم احساست رو
. منهم خیلی آدمهای امن زندگیم رو از دست دادم یا اینکه ازم خیلی دورن.
از اینکه درک میکنی عمیقا احساس خوبی دارم و از اینکه تجربه ش کردی متاسفم, جای نبودنا همیشه احساس میشه ولی آدم میفرستشون یه جایی توی ذهن که نفهمه ولی هر چند وقت یه بار یه صحنه یه لحظه یه حس کل اون آشفته بازارو میاره بالا.