رزهای سفید روز میز پژمرده شده اند و گردن هر کدام اشان به طرفی خم شده با آب سبزرنگ و هر دفعه می بینم اشان دلم زیر و رو میشود ولی به فاصله رفتن تا میز و بعد سطل آشغال و شستن گلدان که فکر میکنم خسته میشوم پس کمتر نگاهشان میکنم. لباس های یکی دو بار پوشیده شده شبیه جسدهای بی جان نازکی از صندلی به تخت و از تخت به صندلی برده میشوند و هر روز از تپه به کوه پارچه ای شبیه تر میشوند و بهشان قول میدهم آخر هفته و جمعه نهایت کاری که می کنم جایشان را به جایی جز تخت و صندلی انتقال می دهم. به کنفرانس ده ام که فکر میکنم شدت گرمای بیرون بیشتر میشود و نهایت کاری که از دستم برمی آید نوشتن مقاله ریویویی ست که آن هم حتی یک جمله ش نوشته نشده. از الان هر روز کیک های تولد را نشانم میدهد یا بلند اسم هایشان را می گوید و بدون استثنا میگویم نه, باید حتما بدون ذره یی شکر و بدون ذره یی خامه باشد و فوق العاده تلخ! آخرش دیروز عصبانی شد و فحشی داد و گفت به نظرم بهترین گزینه برایت خاگینه است رویش هم شکلات تلخ رنده کن (به نظرم ایده جالبی آمد ولی چیزی نگفتم). تنها تفریحم در چند ماه گذشته رفتن به دندان پزشکی و هر دفعه با دهان تکه پاره برگشتن به خانه است و بعد یک هفته با مصیبت چیزی خوردن ولی با وجود درد و ترس عجیبش موقع برگشت به خانه احساس پیروزی بر دشمن بهم دست می دهد و هر دفعه یی که منشی التماس میکند با همراه بیایید و از مزایای دلگرم بودن با همراهی می گوید سرم را تکان میدهم و بله و حتما می گویم و دفعه بعد تنها می روم جوری نگاهم می کند انگار گونه نادر جانوری هستم. شب ها جوری خالی از انرژی ام انگار تمام باغچه ها و باغ های شهر را بیل زده ام و مغز و قلبم برای اولین بار در طول روز هماهنگ میشوند و حتی یک بار تا صبح بیخ گلویم را بابت کارهای نکرده ام نمی گیرند. صبح ها روی قهوه ام ماگ بزرگ آب کرفس میخورم و با اینکه مزه چمن زده شده وسط مرداد را می دهد خوشحالم چون همان لحظه در همان لحظه ام و فکر اینکه سرطان هر روز خواهرک را شبیه رزهای سفید روی میز پژمرده تر می کند از یادم می رود.