چهارده-پانزده ساله ام و میل عجیبی به دیده شدن دارم, دلم میخواد خیلی معروف و مطرح بشم, دلم میخواهد بی نقص و ثروتمند و موفق و عالی باشم, کسی که همه با انگشت به همدیگه نشونش میدن, دلم میخواد جلب توجه کنم با تمام خصوصیات درونی و بیرونیم, استایل زندگی آدم های موفق و معروف, خواننده ها, هنرپیشه ها, محققین, تمام کسایی که شناخته شده ان, تمام کسایی که دستاوردهای بزرگ و جهانی داشتن, تمام کسایی که دنیا رو تکون دادن, تمام کسایی که کارای بزرگ و سخت و چالشی رو انجام دادن برای من خیره کننده هستن.
تازگی ها کمتر فرصت کافه رفتن واسم پیش میاد و هر دفعه که فاصله می افته و بعد مدتی میرم تعجب میکنم از این حجم اسم های عجیب و بیشتر من درآوردی, سالاد ساده یی که تشکیل شده از چندتا چیز مشخصه یهو تبدیل شده به سالاد سواحل آفتابی و گاهی نیمه ابری مدیترانه یی با سسی که رابینسون کروزوئه در سفر اکتشافیش از بومی های ماداگاسکار یاد گرفته ! و بعد سالادی میاره که اندازه ظرفش چندین برابر یه ظرف سالاده و تقریبا چیزی نیست که روی سالاد نباشه! یخچال یک سوپرمارکت روی چندتا برگ کاهو نازک طفلک سوار کردن ! میل به متفاوت بودن, متمایز بودن, خاص بودن و جلب توجه کردن و ما با همه فرق داریم داد میزنه توی صورتت.
سال هاست می شناسمشون شاید بهتر و درست تر باشه بگم سال هاست یکی از این دو نفر رو می شناسم. آقا در مرکز توجه و احاطه شده با بزرگ ترین و عجیب ترین و جذاب ترین صفات و دستاوردهای ممکن, کسی که حمل کردن اسمش احتیاج به چند نفر داره و پکیج فول آپشن از هر چیزی که کسی از زندگی و زمین و زمان انتظار داره. در مقابل خانم که به همون اندازه هم چهره موفقی هست کاراکتر محوی داره شاید یک جور معصومیت عمقی و ریشه دار که اجازه مطرح کردن به خودش نمیده یا شاید صرفا درون گراست و علاقه یی به دیده شدن نداره. بعد سال ها توجه ام کاملا از سمت آقا به خانم جلب شده, کسی که ریموت کنترل یک خانواده و یک همسر بسیار موفق دستش بوده ولی اسم و نام و نشونی ازش نیست یا نخواسته که ازش باشه کسی که بسیار ساده و معمولی هست.
همیشه از صحبت کردن و دیدن و معاشرت کردن با آدم های مختلف لذت بردم, حتی دیدن آدم ها بدون هیچ ارتباط کلامی باعث تعادل و خودتنظیمیم میشه. چند سالی میشه توجه م سمت زندگی آدم های معمولی جلب شده, معمولی نه به معنی عدم موفقیت نه هیچ کاری نکردن نه از دنیا سیر شدن نه تنبلی و رخوت نه ناامیدی, معمولی هایی که میل به توی چشم بودن را تلاش کرده اند که از دست بدهند, معمولی هایی که برق چشم هاشون از ظاهر و صحبت شون بیشتر جلب توجه میکنه, آن هایی که قدم به قدم دست خودشان را گرفته اند که مسیر طولانی و خسته کننده ای را تنهایی طاقت بیاورند, معمولی هایی که نخواسته اند بوق بردارند و از دامنه و شعاع های نوری اشان بعد موفقیت ها حرف بزنند. معمولی هایی که بارها بریده اند و خسته شده اند و به هزار و یک راه و گاهی بیراه چنگ زده اند که ادامه بدهند, معمولی هایی که هنوز خودشان را جا می گذارند و گاهی یادشان می رود قبلا از چی خوشحال می شده اند, معمولی هایی که بارها شکست خورده اند و انواع لقب ها و عناوین و قضاوت های نا به جا و ناحق را شنیده اند و در مقابل یاد گرفته اند انرژی شان را نگه دارند برای مسابقه بعدی اشان جای محکم توی دهان بعضی ها کوباندن, معمولی هایی که وقتی به خودشان توی آینه نگاه میکنند گاهی باورشان نمی شود خودشان باشند چون آدم توی دورهمی ها و سلفی ها خندان و پر نشاط تر و جوان تر به چشم اشان می آِید, معمولی هایی که گاهی بهم ریخته اند یا شلخته اند یا حوصله ندارند, چند روز غذای درست درمانی نخورده اند, موهایشان چسبیده به سرشان, کارتشان روزهاست خالی ولی باز هم با دندان لاشه بی جان خودشان را به دندان می گیرند و بعد چند روز بهم ریختگی شهرام شپره می گذارند و می رقصند و می دانند بالاخره یک جوری که هنوز نمی دانند چه جوری درستش میکنند.
من زندگی معمولی ها را بیشتر دوست دارم, معمولی های دیده نشده و ساده, معمولی های شناخته نشده, معمولی های خسته و بهم ریخته, معمولی های چندین بار شکست خورده, معمولی های نیمه موفق, معمولی های موفق, معمولی های پر زخم, معمولی های دنبال شادی های دم دستی, معمولی هایی با آرزوها عجیب و بزرگ, معمولی های تبدیل کننده رویا به واقعیت, معمولی هایی که سالاد سزارشان کشورگشایی نکرده و فتوحات آنچنانی ندارد ولی هم چنان دلپذیرتر است.
چقدر خوب گفتی ثمر جون
دقیقا همینه و هرچی آدم دور میشه از این جریانی که دیوانه وار میره جلو، حالش عجیب بهتر میشه
آره شبیه یه مسابقه است که همه باید یه لباس فرم مخصوص و عین هم داشته باشن و یه مسیر مشخص رو بی برو برگرد برن تا برنده باشن و اسمشون ثبت بشه ! و هر سال تبش تندتر و شدید تر میشه و به محض خارج شدن از این جریان تند می فهمی حقیقت اونی نیس که فکر میکردی.