از طبقه بالا صدای خنده های بلند دوتا دختر میاد. بیشتر وقتا شب که میشه ساعت دوازده و یک شروع میکنن چیزی برای هم تعریف می کنن و از ریز ریز خنده میرسن به قهقه و من توی هر مودی که باشم حتی توی عمیق ترین و سیاه ترین چاله ذهنم با صدای خنده هاشون سرم رو از توی چاله درمیارم و با خودم میخندم. گوشام رو تیز میکنم و ترکیبی از فضولی, کنجکاوی و مقایسه میاد توی ذهنم و دوست دارم بدونم چیه که هر شب باعث این همه خنده واسشون میشه ! از خودم می پرسم " چرا ما نداریم ! ". حسودی؟ آره حتما حسودی میکنم ولی سرم رو آروم از زیر پتو میارم بیرون و با چشم های بسته از خوشحالی شون می خندم. دلم می خواد بیشتر و طولانی تر بخندن تا من کاملا خوابم ببره.
به محض اینکه در آسانسور مثل یک گاو خسته از شیردهی طولانی مدت باز میشه و واقعا با اون صداهایی که ازش میاد و تکون هایی که می خوره احساس میکنم سوار گاو شدم; بوی برنج و خورشت می پیچه و من عاشق حدس زدن اینم که کدوم طبقه درست کرده و این چیه ! بوی سبزی سرخ شده که به سیاهی میزنه و لیمو عمانی های که روی روغن و آب سبزی شنا میکنند یا پیازداغ های توی قیمه ! چند طبقه رو الکی میرم و برمی گردم برای اون بو چون میخوام تا آخر شب توی حافظه ام نگه اش دارم. یا وقت هایی که توی غیرمنتظره ترین زمان ممکن توی گاو خسته و یخ زده بوی یک عطر خوشبو پخش شده و ذهنم رو غلغلک میده و عصبانیت و حرص خوردن و دویدن هام از حافظه ام میپره.
وقتی آخر شب شده و هر چی فکر میکنم چیزی پیدا نمیکنم با اون خستگی و بیحالی عوضش کنم, پیام سونیا و عکسی که فرستاده و نوشته هی جات خیلی خالیه و خیلی دلتنگ ام, اون همه خشم زیر پوستی که از دستش چند ماهه داشتم دود میشه روی هوا.بعد می فهمم اگه انقدر واسم دوست داشتنی نبود که این همه عصبانی نمی شدم ازش.
الان که نگاه میکنم میبینم چند سال قبل هر حال بدی منو می برد آخرین طبقه جهنم! انگار سوار یه آسانسور میشدم که فقط یه دکمه و یه طبقه داشت و یک سر میرفت پایین و مدت ها اون پایین توی یک اتاق فلزی گیر می افتادم. حالا ولی کلی دکمه توی آسانسورم دارم, شاید یه راست و مستقیم در بهشت رو واسم باز نمی کنن ولی طبقه ها بالا میرن, پایین میان, جا به جا میشن, منظره ها عوض میشن, هوا رد میشه, میتونم از اون تو بیام بیرون, قدم بزنم, آدما رو ببینم, نفس بکشم تا دفعه بعد که دوباره در آسانسور باز بشه.
چه خوبه که بوی غذای ایرانی توی راهروها پیچیده باشه.
تشبیه آسانسور به گاو برام جالب بود.
آره بوی غذا مخصوصا برنج ایرانی به مغز من پالس آرام بخش و درست بودن و شدن اوضاع رو میفرسته
واقعا توش که آدم میره اولین حسی که بهت میده آخه همینه : گاو خسته
همسایه قبلیمون ماه های آخر نوه دار شد و من چند ماه با صدای خنده یا نق نق کردن بچه هه بیدار می شدم. اصلا نگم برات که چی بود
این بهشت و جهنم نداشتن بزرگ شدنه حتما. انگار آدم توی خوشی هاش یه رگه ی غم و توی ناراحتی هاش یه اطمینان به موقتی بودن شرایط داره. خوبه خلاصه
بچه ها مخصوصا توی سن تر و تازگی یه تیکه و بدون واسطه مستقیم از بهشتن, چند ماه توی یه بهشت کوچولو بودن تجربه فوق العادیه
دقیقا, روحت کش میاد و بالغ میشه, همیشه وقتی یه مساله ناراحت کننده بود مامان بزرگم میگفت من بالا پایینای زیادی دارم اینطوری نمی مونه و میخندید, حالا یه کمی میفهمم خنده ش واسه چی بود