چند سال قبل برای نمایشگاه گروهی عکس گرفتمش و امروز که دنبال فایلی بودم در نامربوط ترین جای ممکن دیدمش و لحظه گرفتنش کنار ساحل و دریای آشوب دیوانه و بادهای سرد خرد کننده یادم آمد. عکس نظر داور را گرفت ولی کاملا به نظرش نامربوط با تم اصلی آمد و هیچ وقت هیچ جایی نرفت, ماند ور دل خودم.
امروز که بعد سال ها دیدمش احساس کردم انگار این لحظه جایی در زمان فریز شده است ! سرد است و با اولین نگاه سرمایش راه می افتد زیر پوستت و دلت می خواهد بلافاصله چیزی دورت بگیری, انگار کسی ناگهان دستگاه را خاموش کرده و رفته و بعد هم یادش رفته زندگی اش را بهش برگرداند, صداها خوابیده اند و نیستند, بچه ها و هیاهو و جیغ و خنده ها نیستند. داد میزند چیزی باید باشد که نیست, جای جزء اصلی خیلی خالی است و به چشم می آید, زمان زیادی گذشته است و بچه هایی که سوارش می شده اند با تمام جذابیت و رنگ و لعابش کنارش گذاشته اند. انگار هنوز منتظر است, منتظر است که ابرها کنار بروند و خورشید دربیاید و بچه ها برای سوار شدن توی سر و کله هم بزنند و خنده فضا را بردارد.
قربون تو عزیزم. فعلا دزدیدمش تا بعد
منتظر عکس ها هستم هروقت که سرت خلوت بود
مرسی مرسی عزیزم:*
قربونت می فرستم واست حتما
خیلی خیلی عکس خوبیه

آدم هوس می کنه بدزده ببره بچسبونه به وبلاگ خودش یه چیزی هم زیرش بنویسه