امروز شد سه ماه که همدیگه رو ندیده بودیم و حرف نزده بودیم. به محض اینکه نشست توی ماشین جای سلام و احوال پرسی فقط پرسید آخه چرا؟ چرا نگفتی؟ من سه ماهه منتظرم بگی چرا؟ چی شده آخه؟ می تونستم بپرسم, روزی صد دفعه اومدم بپرسم ولی برای اولین بار نخواستم, فقط برای اینکه بدونم چقدر طول می کشه که حرف بزنی؟! میگفت می دونستم ناراحتی از من, می تونستم حدس بزنم چرا, می دونستم با یک توضیح ده دقیقه یی میتونم حلش کنم ولی نخواستم, خواستم ببینم چقدر طول میکشه تا صدات دربیاد! اصلا صدا داری؟! و من برای اولین بار توی عمرم هیچ دلیل و توجیهی نداشتم که چرا حرف نزدم ! برای اولین بار توی عمرم نخواستم دلیل از توی جیبم دربیارم و خودم رو محق نشون بدم! آره, من برای اولین بار بعد از سال های سال فهمیدم و قبول کردم که ترس دارم. ترس از حرف زدن, ترس از گفتن, ترس از توضیح دادن, ترس از دعوا و درگیری, ترس از صدای بلند, ترس از دری که بد بسته میشه, ترس از افتادن و شکستن, ترس از دلخوری, قهر, ترس از تنها موندن, ترس از تنها گذاشتن, ترس از عذاب وجدان بعد دعوا, ترس از اینکه بگی من ناراحتم, بگی این کارو کردی و من عصبانی شدم, ترس از گفتن من از هیچ کس انتظار ندارم ولی از تو یکی اتفاقا دارم. من به همه حق و مجوز هر کاری یا اشتباهی رو میدم چون اکثر آدم ها غیرقابل پیشبینی هستن و مهم تر از همه شرایط اضطراری و موقعیت های خاص زندگی قابلیت زیر و رو کردن بهترین به بدترین و بالعکس رو داره ولی تو یکی اتفاقا هیچ حقی نداشتی ! ترس از ناراحت کردن کسی که تا حد مرگ ناراحتم کرده ! من شدم ترس با دست و پا و سر و قلب.
ظاهرا آدم پر سر و صدا و شلوغی هستم, ظاهرا میتونم راحت و بدون دغدغه هر چیزی رو بگم, ظاهرا خیلی منطقی ام و ذهن استدلالی دارم, ظاهرا عمیق ترین دردها رو می تونم تنهایی باز کنم و پهن کنم و بندازم روی بند و خشک کنم و بعد به هزار شکل دیگه بذارم گوشه های وجودم که کسی نبینه که خیلی توی ذوق نزنه, ظاهرا امن ترین آدم آدم های اطرافمم از اون کسایی که ساعت ها گوش میدن و می دونن کجا چی بگن, ظاهرا از اونایی که حتی در حال جویدن خودم اگر باشم میتونم نقشه کامل و پر جزئیات از آینده و امیدواری داشته باشم. فقط مساله اینجاست خیلی وقتا اون طرف دیگه ام دیده نمیشه ! اصلا خیلی ها نمی دونند طرف دیگه یی هم هست !
بعد از سال ها دارم دنبال صدای خودم می گردم, نه صدای ظاهری ام, نه صدای ترسم, دنبال اون صدام اون چیزی که از توی گلوی روحم درمیاد. بعد از سال ها از ظاهری بودن از چیزهایی که نمی دونم کجا و کی و چرا چسبیدن به من خسته شدم.
منم وقتی دلخورم حرف نمی زنم... بعد وقتی ساکتم فکر می کنم اگه یه نفر ذره ای دوسم داره باید بفهمه از چی دلخورم. چون معمولا از هیچی ناراحت نمی شم(که اینم دروغ و پنهون کاریه، فقط ناراحتی رو خفه می کنم)
بعد می دونی چیه؟ اینجوری همیشه اشتباه برداشت شده. همه فکر کردن برام مهم نیست که بی توضیح ول کردم رفتم.
توی جلسات بی پایان تراپی خودم با خودم:)) فهمیدم از سر ترس ساکتم. ترس از اینکه اگه گله کنم، فریاد بزنم، گریه کنم یا حتی خواستم رو بگم احمق به نظر برسم.
چند بار هم سعی کردم حرفم رو بزنم. نتیجش این بود که هم حرفم شنیده نشد، هم دلخوریم به چیز دیگه ای تقلیل پیدا کرد توسط دیگران و بعد از اینا واقعا احمق به نظر رسیدم دیگه
خلاصه اینهمه حرف زدم که بگم تنها نیستی، منم دنبال خودم می گردم در به در:*
اول از همه دلم واست تنگ شده بود و آره کاملا درک میکنم از چی داری حرف میزنی (تمام چیزایی که گفتی بارها و بارها تکرار شدن واسم) مخصوصا جایی که گفتی همه فکر میکنن مهم نبوده و ول کردم, من بارها و بارها اینو تجربه کردم با آدم های مختلف و بارها اینو شنیدم که واست اهمیت نداره یا نگاه بالا به پایین داری ولی هیچ وقت اون چیزی که داره می گذره برای من نه فهمیده شده نه قابلیت توضیح دادن داشته یا من نتونستم بگم! آره به قول تو خواستم بقیه خودشون بفهمن و توی تمام این سال ها شاید کلا یکی دو بار اصل قضیه گرفته شده
تو صد در صد پیدا میکنی و مرسی از احساس خوبی که با نوشته هات همیشه به من دادی
عالیه خعلی تحت تاثیر قرار گرفتم من هم همینطور .........
ممنون, پس امیدوارم بگردی و صدات رو پیدا کنی