-
زندگی با طعم هویج پخته
دوشنبه 1 خرداد 1402 16:44
هیچ وقت با سوپ خوردن میونه خوبی نداشتم البته به جز سوپ جو که کاملا حسابش جداست. هیچ وقت هیجان و انگیزه یی از خوردن آب رنگی که چندتا چیز دیگه هم داخلش شناور هستن نداشتم مخصوصا اگه سوپ مریضی باشه; همان هایی منظورم است که سبز-زرد, بی نمک و بی فلفل هستن, مزخرف و مجهول الحال. باز در این شلم شوربا چیزی که ضدحال ترین عنصر...
-
Merry-go-round
پنجشنبه 28 اردیبهشت 1402 22:29
https://soundcloud.com/kaijuken7/la-vie-en-rose-louis-armstrong?utm_source=clipboard&utm_medium=text&utm_campaign=social_sharing از بچگی یکی از آرزوهام این بود سوار این چرخ و فلکا بشم, یادم نیست چند ساله بودم ,شاید هشت نُه ساله, وقتی فیلم فیس آف رو دیدم. اول فیلم پسرش سوار چرخ و فلک بود و وقتی اومد پایین آروم...
-
هلو چوبی
شنبه 23 اردیبهشت 1402 12:51
یکی از قسمتای سریال مدرن لاو در مورد دختری هست که شخصیت بای پولار داره, با وجود اینکه تو حرفه ش آدم موفقی به نظر میاد ولی زندگی فوق العاده آشفته یی داره. چند شب قبل که برای بار n ام افتاده بودم توی قعر جهنم و در حال دست و پا زدن بودم دقیقا داشتم این قسمت رو میدیدم و بی اندازه وضعش واسم آشنا اومد و انگار برای منم مثل...
-
مکالمه
چهارشنبه 20 اردیبهشت 1402 22:14
بهش زنگ زدم میگم یه چیزی بگو خوشحال شم از این حال دربیام میگه دقیقا مشکلت چیه؟ میگم: خیلی گرفته ! ساکت می مونه و چند لحظه بعد میگه مثل وقتایی که خیلی گوجه سبز میخوری بعد شب که میشه سر دلت درد میگیره ؟ فکر میکنم میگم نه بابا بیشتر شبیه کسی ام یه کیلو گوجه سبز خورده, روش خیار خورده, بعد هندونه خورده, بعد آب زرشک و...
-
نیلی و دنیاش
دوشنبه 18 اردیبهشت 1402 13:19
نیلی سال هشتاد و شیش وقتی هیجده سالش بود خودکشی کرد, دایی جان تا مدت ها حرفی نمیزد, جایی نمیرفت, کسی رو قبول نمی کرد و حتی اشک نریخت. خیلی روز گذشت که یه بار زد زیر گریه و ساعت ها گریه می کرد و بعد که آروم شد گفت هر آدمی وقتی به زندگی میاد خودش یه دنیاست, یه دنیای پر از عظمت و شگفتی و شور و نشاط ولی وقتی میره از اینجا...
-
ممنونم بادوم زمینی
جمعه 15 اردیبهشت 1402 18:10
مهمترین دستاورد زندگیم در چند سال اخیر: کشف لذت از خوردن ترکیب فوق العاده سیب و کره بادوم زمینی!
-
روایت از اُردی بهشت
چهارشنبه 13 اردیبهشت 1402 11:45
یکی از خصوصیاتی که از بچگی به اون معروف بودم این بود" امان از وقتی که تو چیزی رو بخوای " ! من نمیخوام نمیخوام ولی وقتی میخوام باید ترسید! خیلی چیزا از وسایل مختلف روزمره تا ماشین و خونه و سفر و ارتباط و آدم ها دوست داشتنی و چشمک زنن واسم ولی توی زندگی فقط سه بار چیزایی بودن که تمام وجودم برای داشتن و توی اون...
-
اسب آبی کاغذی
جمعه 8 اردیبهشت 1402 14:30
دختر کوچولو توی پیاده رو نشسته بود و جمعا ده تا از نقاشی هاش رو گذاشته بود برای فروش, همه مرتب و کاور کرده. اول یه دونه برداشتم بعد چشمم خورد به یه اسب آبی وسط کاغذ, اسب رو آبی و زرد کرده بود و خندون. میگم اسب آبیا همه قیافه هاشون بداخلاق و طلبکاره چرا این میخنده ؟ انگار سوالم ابلهانه ست میگه اونا خاکسترین از رنگشون...
-
ریتم
سهشنبه 29 فروردین 1402 22:46
چه کاری رو الان با تمام وجودم میخوام انجام بدم؟ امیدوار بودم یه آپشنی بود میتونستم بزنم فصل بعدی زندگیم نشد قسمت بعدی دیگه اصلا نشد چندتا صحنه بعد از این! ببینم واقعا خبری هست یا همه ش همینه!
-
نخ های نامرئی
یکشنبه 27 فروردین 1402 13:23
گاهی اوقات که با صداقت و عمیق تر نگاه میکنم احساس میکنم روابط در هر زیرشاخه یی که قرار بگیرند, روابط خانوادگی, روابط دوستی, روابط اجتماعی و نهایتا عاطفی صرفا برایم یه سری نخ هستند که پاهام رو روی زمین وصل نگه می دارند. حالا گاهی این نخ به باریکی نخ دندون میتونه باشه گاهی به ضخامت و قطر یک طناب ولی نهایتا تمامی اشان...
-
آقای ماهی
پنجشنبه 24 فروردین 1402 16:11
با ابروهای بالا انداخته از تعجب پرسید دقیقا شبیه کیه ؟ هرچقدر فکر کردم کسی به ذهنم بین اطرافیان نیومد که شبیه ش باشه. گفتم تو اگه بخوای لی لی رو برای کسی که تا حالا ندیدش تعریف کنی که کاملا بفهمه چجور آدمی هست و تو چقدر دوستش داری چه میگی ؟ یه کم فکر کرد و با خنده گفت میگم شبیه شیک نوتلا می مونه, مهربون غلیظ, شیرین و...
-
مرور کردن
جمعه 18 فروردین 1402 18:59
سال هاست از جمع کردن هر چیزی که مربوط به نیمچه خاطره یی از گذشته باشه بیزارم, هر چیزی مربوط به آدم های امن نازنینی بود که از دست رفتند را از بین برده ام و شاید هنوز یک تکه چیزی جایی قایم کرده باشم که خوشبختانه چون زیر خروارها وسیله دیگر است عملا دسترسی اش غیرممکن است. چیزهایی هم که متعلق به کسانی بود که در زندگی...
-
حال
شنبه 12 فروردین 1402 21:26
به خوبی های گل درشتِ مزخرفِ اغراق شده پر توقع با انتظار برگشت خجالت آوری که دارم نگاه میکنم
-
تغییرات
شنبه 12 فروردین 1402 14:17
آخرین باری که پیش تراپیست رفتم, آخرین چیزی که با حالت استیصال گفتم این بود چرا من انقدر کارای احمقانه و هیجانی و خارج از خط مستقیم میکنم! چرا بزرگ نمیشم! چرا به هم سن و سال و هم دوره ای هام نگاه میکنم همه معقول همه موجه همه سنگین و رنگین و نهایت کارشون یه ریز خنده نخودی توی موقعیت معمولی, بعد من یه حرکت میزنم با تبعات...
-
از رنگ ها-نارنجی
شنبه 5 فروردین 1402 18:39
سونیا آدم دوست داشتنی برای من بوده و هست, شاید چون دقیقا نقطه مقابل من توی همه چیز بوده و قبلا به کرات تست کردم آدمایی که شبیه خودم بودن واسم غیرقابل تحمل بودن و میخواستم فقط زودتر دربرم تا طرف جلوی چشمم نباشه! بحث شکسته نفسی یا عزت نفس نداشتن نیست فقط من با آدمایی که روی خط خودم راه میرن میونه ی خوبی ندارم یا تعاملات...
-
I want to eat your Pancreas
دوشنبه 29 اسفند 1401 18:31
از آخرین باری که توی این روزا از تاج سر تا انگشت کوچیک پام با تمام وجودم, پر عمق و روشن خوشحال بودم, حتی پانکراسم میخندید, دقیقا پونزده سال گذشته! تنها چیزی که برای خودم و بقیه از خرگوش هویج به دست میخوام همینه
-
دیدن فیل در تاریکی
سهشنبه 23 اسفند 1401 10:52
دور تا دور میز کارم پر کاغذ یادداشته, یه مدت دسته بندی میکنم ولی کم کم حوصله ام سر میره و همه رو ول میکنم. چند روز پیش موقع مرتب کردن هزار باره اشان رسیدم به کارهای لیست ماه و خریدها و پول هایی که باید پرداخت شه و گوشه کاغذ وسط لکه قهوه نوشته بودم " موقعیت فرد مشاهده کننده بر پدیده ای که مشاهده می شود اثر می...
-
از خوشی ها
جمعه 19 اسفند 1401 13:38
معاشرت کردن با آدمی که میتونم هیجان توی صدام رو کنترل نکنم, اصلا میشه توی حرف زدن هیجان داشت, میشه وسط حرف زدن و توضیح دادن از شدت هر حسی چه خوب و چه بد نفس گرفت, میشه برای چند ساعت هیچ کنترلی, هیچ سنسور احساس خطری, هیچ محدودیتی و هیچ سانسوری روی فکرای جورواجورت و احساسات نداشته باشی یکی از عمیق ترین لذت های اخیرم بوده
-
اختلال- کودکی-کمی نمردن و بقیه چیزها ...
سهشنبه 9 اسفند 1401 10:16
یه بیماری دارم شاید فوبیا! اینکه فیلمی که دوست دارم رو هر ده دقیقه پاز میزنم و دقیقا(حساب کردم)چهار ساعت کارای دیگه رو انجام میدم, دوباره ده دقیقه دیدن و چهار ساعت پاز! این پروسه تکرار میشه تا تموم شدن. کلا از بچگی همین طوری بودم, از اون تیپای شخصیتی که موقع نوشابه خوردنم با هر قلپ یه نیم نگاهی مینداختم نکنه تموم بشه,...
-
اژدها و کرگدن - خروجی دو
چهارشنبه 3 اسفند 1401 21:45
دیروز سالگردت بود و من هر سال از اتفاقات اون سال واست گفتم. امسال به یک سخت پوست تغییرشکل دادم و بارها شکل های مختلف درد که حتی نمی دونستم وجود دارن رو زیر زبونم مزه مزه کردم. بیشتر از هر سال اشک از سر استیصال ریختم, یه بار با همه وجودم خوشحال شدم از دیدن رفیق ناب و بقیه خوشحالیام ادا و دهن گشادی الکی بود, چند بار...
-
نترس ماهی
پنجشنبه 27 بهمن 1401 15:33
چند روز قبل پیدایش کردم و یادم آمد چقدر این عکس هایم جان منند و جز خودم و آن چند نسخه دیگر خودم کسی نمی داند چه بار سنگین روانی برای من دارند. نشانش میدهم و می نویسد هیچ وقت دلیل علاقه ات به عکاسی از در خانه ها را نفهمیدم! این هم که کل خانه اش دلت را گیر انداخته! عکس را انزلی گرفتم, دم دمای سه و چهار عصر وسط های...
-
که ما سپر انداختیم اگر جنگ است
دوشنبه 24 بهمن 1401 13:58
تمام عمر خودم رو موجود شگفت انگیز خارق العاده با توانایی های عجیب می دونستم. همیشه از واکنش دیگران در برخورد با خودم و حیرت زده کردن اشان لذت می بردم و سال ها به خودم بابت زوایای خارج از قاعده ام افتخار می کردم; ولی مدت هاست خودم رو معمولی ترین آدم با نیازهای پیش پا افتاده میبینم که در طول روز بارها مچ خودم رو میگیرم...
-
اسپارکل
پنجشنبه 20 بهمن 1401 21:11
اون جادوگریه که هروقت در آستانه ی دیوانگی محض بودم موزیکی شبیه جلیقه نجات توی تاریک ترین نقطه اقیانوس پرت کرده طرفم و دقیقا هدفش توی تنم نشسته و نجاتم داده, حالا گیریم موقت تا دفعه ی بعد https://soundcloud.com/cedric-vermue/sets/left-upon-us-2019?utm_source=clipboard&utm_medium=text&utm_campaign=social_sharing
-
هی زیر لب واسش دوبیتی گفتیم
سهشنبه 18 بهمن 1401 19:19
نمی دونم حتی اسمش چیه ! چه برسه به دونستن مابقی چیزا ! فقط میدونم چشاش خیلی قشنگه ! نه سبزه نه آبیه, چشای قهوه یی معمولی, بیشتر وقتا خسته و زیر چشای گودرفته و چروکای زیاد ولی قشنگه وقتی گوشه هاش میره بالا و چشاش می خندن. دلم میخواست برم بهش بگم هی آقا ! شمایلت چه نیکوست اونم بگه مال شما بهتره ! ولی از سنم خجالت می کشم
-
اَبر شکری
شنبه 15 بهمن 1401 22:10
خسته و دلگیر با اعصابی که هر لحظه بیم آن میرفت که پاچه ی کسی رو بگیره توی سالن انتظار شیمی درمانی منتظر سحر بودم تا تزریقش تمام شود, کتاب جدید موراکامی رو برده بودم که ترکیبش با آن فضا بیشتر شبیه کمدی سیاه به نظر میآمد. خط ها را سرسری میخواندم چون زیر ماسک احساس خفه گی داشتم و سالن شلوغ بود. خانمی بچه دو سه ساله یی رو...
-
اکتشاف
پنجشنبه 13 بهمن 1401 17:48
تازگی ها کشف کرده ام از هر چیزی در هر کسی بیزار بودم خودم همان ویژگی رو دارم یا خودم بدترش و شدیدترش رو انجام میدم, مثل همین امروز دیدم همیشه از آدم هایی که نارنگی رو با دقت اپیلاسیون می کردند و بعد با دقت و صبر و حوصله فراوون می خوردند چندشم میشد, ولی خودم امروز حتی دیروز هم دقیقا همین شکلی خوردمش ! خودم از خودم وحشت...
-
م ا ر م ا ل ا د
دوشنبه 10 بهمن 1401 21:47
از بچگی تا الان عاشق کلمه "مارمالاد" بودم, کلمه اش نه خودش ! از آن کلمه هایی ست که میتوانم روی زمین دراز بکشم و چند ساعتی بمیرم و زیر لب هی تکرارش کنم و قربان صدقه هجاهایش بروم. علاقه م برمیگردد به کارتون های بچگی که همیشه مایه دارهایش فقط مارمالاد میخوردند و تمام مدت دیوانه آن تصاویر درخشان رنگی بودم. وقتی...
-
مود
یکشنبه 9 بهمن 1401 20:35
مدت هاست احساس بچه یی رو دارم که توی بازی راهش نمیدن ! همه دارن اون وسط دست و جیغ و هورا میکشن یا توی سر و کله هم میزنن ولی من اون گوشه ایستادم و آب دماغم و اشکام یکی شده و حتی یه دستمال ندارم پاکشون کنم. امروز وقتی داشتم آسمون موقع غروب رو میدیدم دلم خواست یه کرم چاله باز میشد من از روی زمین پرت میشدم اونجا.
-
اعوجاج
شنبه 24 دی 1401 18:42
چند سال بود تصمیم گرفته بودم حرف نزنم, دهانم رو بیشتر اوقات بسته نگه داشتم. آخرین دفعه که شینا رو دیدم گفت احساس میکنم فریز شدی ! تمام حواست طعم آب و یخ آب شده گرفته ! خسته بودم از گفتن و تعریف کردن همه چیز. حالا دلم میخواهد حرف بزنم, میل عجیبی به گفتن چرت و پرت دارم, از همه چیز و همه کس. میل عجیبی به گفتن آن چیزهایی...
-
لذت
دوشنبه 19 دی 1401 16:53
دوستش دارم, چون بوی گرم نان مرغابی میدهد. از بچگی کمتر از تعداد هر دو دست خاطره های دل خوشکنک دارم و برخلاف خیلی ها علاقه یی به برگشت به کودکی ام ندارم. یکی از خاطره های خوبم یک نان شیرین است. آن موقع در تمام شهر یک نان فانتزی بود که نانی داشت اندازه یک دست و شکل مرغابی بود, رویش برشته برشته میشد و اگر گاهی گداری از...