اَبر شکری

 خسته و دلگیر با اعصابی که هر لحظه بیم آن میرفت که پاچه ی کسی رو بگیره توی سالن انتظار شیمی درمانی منتظر سحر بودم تا تزریقش تمام شود, کتاب جدید موراکامی رو برده بودم که ترکیبش با آن فضا بیشتر شبیه کمدی سیاه به نظر میآمد. خط ها را سرسری میخواندم چون زیر ماسک احساس خفه گی داشتم و سالن شلوغ بود. خانمی بچه دو سه ساله یی رو آورده بود که عین آن چند ساعت رو فقط جیغ می کشید و هزار بار از صندلی روی زمین خودش رو انداخت و من به شخصیت دختر داستان فکر میکردم و در عمل دختربچه جیغ کش رو میدیدم. تمام مدت فکرم به فرم ریمارکی بود که روی نمره آیلتس فرستادم و قسم به مقدسات که فقط نیم نمره برود بالا. هم زمان از درد و بعد از استرس وقتی که برای دکتر گرفته ام احساس تهوع میکردم و مدام از اینکه چرا فقط من باید شبیه کارگاه گجت دست و پایم را مدام دراز کنم و هزارتا کار را در روز انجام بدهم و مامانم حتی یکی از مهمانی رفتن هایش را کنسل نمیکند ریشه های کنار انگشت هایم را محکم میکندم.

سرم را که بالا آوردم روبرویم یک پنجره بود که نمای روبرویش فقط ساختمان های بدقواره بود و سقف کاذب قرمز کجی که توی باد تکان میخورد, بالای تمام این ناهماهنگی و بی ریختی یک قلپ آسمون معلوم بود و یک لحظه دیدن یک تکه ابر عجیب که شبیه اسب بود توجهم رو جلب کرد! یادم افتاد تمام بچگی ام عاشق نگاه کردن به ابرا و پیدا کردن شکل های مختلف بودم, کتاب رو بستم, ماسک رو کشیدم پایین, گرفتن پاچه رو به وقت دیگه یی موکول کردم و فقط اسب ابری رو دنبال کردم; یاد حرفای نیلی افتادم آن زمان ها که هنوز نمرده بود و بلد بود خوب بخندد آروم در گوشم میگفت حتما این ابرا طعم شکر میدن! اگه هنوز بود بهش میگفتم ابر اسبی قندی دیدم.