دوستش دارم,
چون بوی گرم نان مرغابی میدهد.
از بچگی کمتر از تعداد هر دو دست خاطره های دل خوشکنک دارم و برخلاف خیلی ها علاقه یی به برگشت به کودکی ام ندارم. یکی از خاطره های خوبم یک نان شیرین است. آن موقع در تمام شهر یک نان فانتزی بود که نانی داشت اندازه یک دست و شکل مرغابی بود, رویش برشته برشته میشد و اگر گاهی گداری از آنجا رد میشدیم عاشق این بودم کنار دریچه خیابانی که بو از آنجا رد میشد بایستم و آن را به تمام سلول هایم بفرستم. بعد صورتم را به شیشه می چسباندم و مرغابی های شیرین و گرم را نگاه میکردم که کم کم از فر در می آمدند و در یک چشم بهم زدن یک کوه میرفت بالا و خیلی کم پیش آمد همان لحظه یکی از آن نان های شیرین با آن گردن های ظریف نصیبم شود.
اولین باری که دیدمش جلو چشم هایم بعد سال ها مرغابی ها ظاهر شدند با همان بوی گرمی که از دریچه به خیابان میزد