از بچگی تا الان عاشق کلمه "مارمالاد" بودم, کلمه اش نه خودش ! از آن کلمه هایی ست که میتوانم روی زمین دراز بکشم و چند ساعتی بمیرم و زیر لب هی تکرارش کنم و قربان صدقه هجاهایش بروم. علاقه م برمیگردد به کارتون های بچگی که همیشه مایه دارهایش فقط مارمالاد میخوردند و تمام مدت دیوانه آن تصاویر درخشان رنگی بودم. وقتی به زبان میآورم ناخوداگاه سیگنال های مغزم مرتعش میشوند از یادآوی شیشه هایی با مارمالادهای غلیظ رنگی مخصوصا توت فرنگی جذاب. نکته خنده دار ماجرا کجاست؟ آنجا که من اساسا از خوردنش نفرت دارم و در کل عمرم کمتر از انگشت های دست خورده ام چون حالم بهم می خورد! صبح که هنوز بین خواب و بیداری بودم به مارمالادهای زندگی ام فکر میکردم, به اینکه چقدر شباهت بین آن آدم ها و کلمه دلربایم وجود دارد, جذاب های لعنتی حال بهم زن زندگی ام ! ظاهرهای جذاب و حرف های پر زرق و برق و چشمک زن با شخصیت های مزخرف ! کاراکترهایشان عین همان شیشه های رنگی جلو چشمم می آید و دلتنگ اشان میشوم.
مارمالادهای زندگی ام کجایید !