سال هاست از جمع کردن هر چیزی که مربوط به نیمچه خاطره یی از گذشته باشه بیزارم, هر چیزی مربوط به آدم های امن نازنینی بود که از دست رفتند را از بین برده ام و شاید هنوز یک تکه چیزی جایی قایم کرده باشم که خوشبختانه چون زیر خروارها وسیله دیگر است عملا دسترسی اش غیرممکن است. چیزهایی هم که متعلق به کسانی بود که در زندگی خودشان هستند ولی در من نیستند که کلا بیرون داده ام. با کمال تاسف این شامل عکس ها و فیلم ها هم میشود که بعدها فهمیدم اشتباه کرده ام و باید برای رکورد کردن بهتر آن فضای فکری و احساسی و بخارهای مسموم مزخرف که مدت ها تنفسش می کرده ام نگهشان میداشتم که دیگر اگر تار و پودی از کلاهم آن اطراف افتاد سمتشان هم نروم.
دیشب که آخر مهمانی"سفید" عکس های ده پانزده سال اخیر را نشانم میداد تمام مدت فکر میکردم هیچ وقت قسمت خوب ماجرا را ندیده ام; انقدر دنبال درس گرفتن و تربیت کردن خودم بوده ام که لذت بردن و دیدن خوشی ها یادم رفته, یا عادت به ندیدن دارم یا از چشمم افتاده یا فکر میکرده ام بی اهمیت و پیش پا افتاده است و قرار است بارها و بارها یک سری حال های خوب و پناهگاه های روح دوباره تجربه شوند. دیشب با دیدن تمام آن لحظه ها خودم را جور دیگه یی دیدم بی قضاوت, بدون دید نقادانه و به چهار میخ کشیدن خودم. یادم آمد چقدر دنبال فرار کردن از خودم بودم و همیشه دلم میخواست جایی بروم که خودم را دربست جا بگذارم و دربروم و فقط نباشم, ولی حالا که آن ثمر سال های بی طعم و رنگ را میبینم بی نهایت دوستش دارم با وجود تمام حماقت ها, با وجود تمام نفهمیدن ها, قدرندانستن ها, اشتباهات ریز و درشت, از چاله با سر توی چاه شیرجه زدن ها.
چقدر خوشحالم از دوباره دیدن سال های قبلم حتی با وجود اینکه بدترین متد را برای تاب آوری آن زندگی انتخاب کرده بودم
چقدر من دنبال ثابت کردن خودم بودم و الان نیازی نیست خودم و به کسی ثابت کنم.دلم می خواد زندگی کنم و گذشتمو دوست داشته باشم ....
ولی تو همیشه عطر زندگی و انگیزه و رنگ سبز داشتی و داری... و بودنت همیشه برای من معجزه است
توام سفید ماجرایی دیگه
می دونم چی میگی ثابت کردن خودت توی هر لولی که باشه خیلی عذاب دهنده است و بیشتر از اون بعدش شرمنده خودت میشه که چقد عزت نفس پایینی داشتی اون لحظه ولی باید این کارا رو کرد و این مسیرو اومد و رد شد و مرحله بعد رسید به جایی که الان ایستادی