خاطره لاغر دوست داشتنی

دیشب خواب یه دوست خیلی قدیمی رو دیدم کسی که بیست سال قبل و توی نوجوونی همه وجودم بود, یه نور براق پررنگ از روی قلبم رد میشد با هر روز دیدنش. دیشب بعد سال ها حرف زدنش یادم اومد, اداهاش, دست های استخوانی کشیده اش, اندام لاغر و بلندش با لباس های لیمویی و نعنانیش و چقدر همه چیز دست نخورده و صاف مونده بود درست مثل زمان بودنش. صبح با بهترین حال ممکن بلند شدم و قلبم بعد مدت ها گرم شده بود.

توی ذهنم ناخودآگاه مقایسه اش کردم با کابوس ها, آدمایی که دیدنشون حتی توی خواب مثل یه ماده لزج چسبناکه که انگار تا ابد بهت چسبیده و کنده بشو نیست. یاد وقتایی افتادم که عذاب توی خواب از بیداری هزار بار شدیدتره و صبح که بلند میشی توی گلوت و دهانت ته مزه تلخی میاد و تمام انرژی روزت صرف فکر نکردن به اون آدما و خوابت میشه. بعد ولی فکر کردم حتی این کابوسا حتی لمس کردن اون ماده غلیظ نفرت انگیز یه زمانی جایی توی زندگی من بوده اون لحظه ها بخشی از اتفاقای داستان من بوده نه کس دیگه و به نظرم اومد هردوتای این خوابا مثل بچه های آدم می مونن بچه اهل و نااهلت, بچه خوب و شسته رفته ات و بچه گندکاری بالا آورده ات, جزئی از من, تیکه های هموار و ناهموارم که بزرگشون میکنی و رها, یکی وقتی بهت سر میزنه حال خوبشو رو میاره یکی بدبختی و مصیبت هاش, ولی هر دو رو با روی باز قبول میکنی و دوباره رها که برن ..

نظرات 1 + ارسال نظر
لیمو دوشنبه 21 شهریور 1401 ساعت 10:11 https://lemonn.blogsky.com/

خواب دیدن به نظر من شبیه جادو میمونه. اینکه رشته افکارت برات یه سناریو مینویسه و میده دست بازیگرهای مغزت با حتی موسیقی پس زمینه! برات پخش میکنن.
+ دوستت رو ندیدم اما لباسش رو دوست دارم.

اره واقعا یه جادوگر مقتدر و حسابگر پشت صحنه ست که مو به مو همه چیزو می چینه, بعضی وقتام سیرکه یا فیلم ژانر وحشت ولی امان از وقتی که خوابت خوبه ری شارژت میکنه تا چند روز.
مطمئنم دوست نادیده هم لباسای تو رو دوست داره لیمو جان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد