ده روزی هست در حال خوندن آخرین کتاب اپرا هستم و از اونجایی که زمان کمی برای خوندن خارج از برنامه دارم و عادت دارم سه تا کتاب رو هم زمان بخونم پروسه خوندن طولانی تر میشه. کتاب هنوز به یک سوم نرسیده ولی انقدر درهای زیادی رو باز کرده که دیشب تصمیم گرفتم برای اولین بار در عمرم قبل از تموم کردنش دوباره برگردم به خوندنش. احساس کردم یه نفر در کمد آقای گوپی رو توی ذهنم باز کرده ! قفسه هایی که سال هاست فقط پر شدند و حتی یه بار از ترس روبرو شدن با چیزایی که ممکنه ببینم نرفتم سروقتشون چه برسه به اینکه بخوام مرتب شون کنم. با اینکه ذهن آنالیزگری دارم و سال هاست جسته گریخته و کمتر از دو سال میشه که بدون وقفه شروع به باز کردن تمام گره های روانم کردم ولی خوندن این کتاب مثل چرخوندن یه گوی بود که بهم نشون داد تا الان فقط یک طرف رو دیدم و حتی یک سانت هم نچرخوندم که ببینم اون طرف دیگه, بالا یا پایین این گوی چی برای من میتونه داشته باشه !
کتابش در مورد ساختار و عملکرد مغز در مواجه با تروما و استرس توی بچگی و تاثیری که این اتفاقات توی روان در بزرگسالی به جا میگذارند هست. نموداری از مغز کشیده که نشون میده مغز ما از پایین به بالا رشد میکنه; پایین ترین قسمت مغز(ساقه مغز) جایی هست که اطلاعات محیطی و اطلاعات ازحواس پنگانه وارد مغز ما میشوند و از اونجا پردازش اطلاعات شروع میشه. توی این سطح هیچ درکی از زمان وجود نداره(تفاوت الان با بیست سال قبل رو نداره) و کار این بخش ساده و بدون پیچیدگی خاصی هست. نتیجه این میشه که یک آدم بالغ با شنیدن, دیدن, بوی خاص دچار ترس و وحشت میشه بدون اینکه دلیل این ترس رو بدونه ! چرا ؟ چون این آدم یک یا چندتا تجربه تروما توی کودکی داشته زمانی که هنوز عملکرد مغز کامل نبوده و یک سری اطلاعات پردازش نشده در پایین ترین لایه مغز این شخص گیر کرده حالا مواجه این آدم با یک صحنه که ممکنه شباهت های خیلی جزئی با خاطره کودکی داشته باشه اطلاعات جدید رو مطابقت میده با اطلاعاتی که از قبل ذخیره شدن و ناخودآگاه و بدون اراده و بیشتر اوقات بدون اینکه بفهمه پرتش میکنن به اون خاطره یی که تجربه کرده. توی این زمان بالاترین لایه که قشر مغز و پیچیده ترین لایه است خاموش میشه, شخص بزرگسال به زمانی احتیاج داره تا اطلاعات وارد شده به بالاترین لایه مغزش برسن و این آدم زمان رو جزئیات رو تشخیص بده و تفاوت بین خاطره های قدیمی و اطلاعات جدید قائل بشه.
الان دارم می فهمم خیلی از برچسب هایی که روی خودم میزدم یا خیلی از برچسب هایی که روی بقیه زدم فقط واکنش های لحظه یی و بدون تفکر و فقط احساسات شدید و هیجانات خاموش نشده به اون شرایط و موقعیت بوده در صورتی که در اصل عمل اصلی توی اون لحظه میتونسته نباشه! میتونسته خیلی سال قبل جایی گم شده باشه ولی الان یه سری شباهت های کوچیک بین موقعیت فعلی با اون درد قدیمی یه عکس العمل شدید رو باعث شده.
ممنون مطلب جالبی بود .آیا پیشنهاد یا راه حلی ارائه داده برای اینکه این محرکات بیرونی باعث تداعی احساستی نا خوشایندی که بهراه میارن، نشن؟ چطوری میشه این زنجیره رو پاره کرد؟
ترانه جون, من کتابو کامل نخوندم ولی کلا کتاب اومده اول مساله رو توضیح داده و بعد در مورد تاب آوری (که توی سیستم عصبی آدم های بدون تجارب دردناک درست عمل میکنه) و بعد التیام گفته, ولی چون نخوندم نمی تونم نظری بدم که ادامه ش چقد کمک کننده است.