گاو آرام و سر به زیر داستان با آن چشم های مظلوم که معلوم نیست از کجا ولی همیشه دل پری دارد ولی هم چنان سر به زیری پیشه میکند ناگهان و بدون هیچ نشونه ای ناگهان دچار جنون شد و به در طویله لگدی پراند و یک ماه مانده به موعد سر رسید با قدرت پرتم کرد روی زمین. حالا سوار بر ببر تیزپا با آن چشم های هوشیار و تیز روی روزها پرش می کنم. احساس میکنم هنوز ده درصد از هوشیاری ام را به دست آورده ام, حجم اتفاقات و ورودی ها و خبرها آن چنان دیوانه و وحشیانه می آید و می رود که فرصت آنالیز اتفاقات یک ساعت قبل نیست ولی جای احساس زمخت و پوست کنده یی که داشتم پوست جدیدی درآمده و با اینکه هنوز نرم و نازک است توانسته آرامش نیمچه یی با خودش برایم بیاورد.
نمی دانم این امیدواری و میل به حیات و ادامه دادن است یا انکار کردن زخم و ندیده گرفتن و به آن راه زدن, ولی احساس میکنم استخوان بندی روحم یکی یکی در حال شکستن است و جایش استخوان های جدید درمی آید یا بعضی جاها استخوان هایش کش می آیند و محکم تر می شوند. حتی شب ها که صدا نیست صدای شکستن و درآمدن اشان را می شنوم و این اسمش هرچه باشد (توهم یا رشد) حالم را بهتر میکند.
ببرسواری ولی خیلی خطرناکه.
خطرناک تر از اون سوار نشدن و عادت کردن به اون جایی که آدم هست.
ممنون برای معرفی مقاله
امیدوارم این ببر به راه هایی که همیشه آرزوش رو داشتی ببرتت. تند و سریع
امیدوارم برای تک تک مون پشت این ببری جا باشه و همه با هم برسیم