توضیح نقشه زندگی فی فی

فی فی رو سال هاست می شناسم, شاید اگر بگم حتی بیشتر از خودش خودش رو می شناسم خیلی دور از ذهن نباشه. از آن تیپ کاراکترهایی ست که دوستشان دارم از بس شکل و ترکیب اشان روان و مایع است. گیر و گور شخصیتی یا ندارند یا اگر دارند گره ها را تک به تک باز کرده اند و بعضی را صاف و بعضی جاها را که کاریشان نمی شود کرد همان جور جلو چشم گذاشته اند و نه اصرار دارند تو چشم دیگران فرو کنند نه زیر آخرین لایه پوست اشان قایم می کنند که بعد سال ها وقتی پیدا کردی از ترس چار ستون بدنت بلرزد و ندانی کدام طرفی بدویی, خلاصه یک جورهایی شبیه شیشه شفاف رنگی است با چندتا لب پریدگی واضح و آشکار فی فی جان. همیشه که نه ولی بیشتر وقت ها خندان است اگر مودش را نداشته باشد یا توی چاله جدیدی بیفتد چند روزی پیدایش نمی شود به کل ! حتی هفته ها و یکی دو بار به ماه هم کشیده که نه خبری میدهد نه می گیرد و باید گذاشتش به حالش باشد تا خودش پیدایش بشود. ولی همیشه جایی که باید در زندگی ات باشد انگار بو می کشد, درست سر ساعت و دقیقه که به لب مرز دیوانگی رسیده یی و کاسه چه کنم به دست دور خودت چرخ می خوری پشت گردنت رو مثل بچه گربه یی می گیرد و با نهایتا چند جمله مساله رو جمعش میکند و کاسه شیر جلویت میذارد و سرت را فرو میکند تا صاف بشوی عین همان شیر سرد.

دیروز که توی آشپزخونه ساعت سه عصر و عرق ریزون در حال درست کردن کوهی از پنکیک بود و قیافه ش از گرما و خستگی کلافه میرسید یه دفعه بی مقدمه برگشت گفت می دونی من همیشه تجربه کردن رو از داشتن بیشتر دوست داشتم, من همیشه خواستم تجربه ماجرایی یا اتفاقی یا جایی یا زمانی یا آدمی یا دوستی رو که توی ذهنم دارم و درست کردم داشته باشم ولی هیچ وقت داشتنش رو اینکه محکم بگیرم توی مشتم و بذارم جلو چشمم باشه یا قایمش کنم و از فکر داشتنش روحم پُر و سر ریز بشه نخواستم, فقط خواستم بخوره به صورتم و بگذره.

بهش گفتم خب همیشه که باد بهاری نیست اتفاقا شاید یه سیلی محکم باشه یا شاید بسوزونه یا هرچی اون موقع چی ؟ یا اگه تجربه خیلی خوب یا لحظه های با کیفیتی بود چی ؟

یه دونه پنکیک چندلا می کنه و میذاره توی دهنش و موهای خونه گنجشکیش کج میشه موقع فکر کردن یه طرف (واقعا گاهی اوقات می ترسم الان یه موجود زنده بیفته پایین از توی لونه موهاش چون هیچی ازش بعید نیس) بعد چند دقیقه صاف می شه و میگه هر آدمی یه پلن داره تو زندگی بعضیا صاف و ساده و سرراست و بعضیا هزارتو, من اسم طرح زندگیم رو گذاشتم " داستان کوتاه ". می خوام تجربه چیزی که ذهنم دورش میچرخه رو کسی مثل یه لیوان آب چه گرم چه سرد چه ولرم چه یخ چه جوش بریزه کف دستم; اول مشتم پر از آب بعد ذره ذره بریزه پایین بعد فقط خیسی دستم و بعد خشک خشک بشه و تموم!

نظرات 2 + ارسال نظر
سانست شنبه 22 مرداد 1401 ساعت 13:42

هوس پنکیک کردم :(

پودر آماده ش هست خیلی ام از کافه ها بهتر میشه بگیر درست کن و خیالتو راحت کن

لیمو سه‌شنبه 18 مرداد 1401 ساعت 10:34 https://lemonn.blogsky.com/

چه نظر بامزه ای! من دوست دارم دستم داخل اون ظرف آب باشه
همیشه پر، بدون مشت کردن دست و سختگیری.

اره خودمم از اون روز دارم فکر میکنم ارتباطم با این آب چطوریه! برای بعضی چیزا ترجیح میدم رد بشه و بره ولی یه سری چیزی توی زندگی باید از تو مشتت درنره
رای من وسط

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد