معکوس

از اول هفته منتظر خبر خوشی بودم, از آن خوشی های بزرگ و قلمبه و رنگی, آن هایی که هیجان فقط نیشگونت نمی گیرد یا شادی قرار نیست گونه ات را لمس کند و زود دربرود, از آن شادی های براق و گرم کننده حرف میزنم. آن هایی که مدام به درجه خوب بودن خودت شک میکنی و نمی دانی کجا چه کاری کردی که برگشتش ممکن است انقدر شگفت انگیز باشد. از آن وقت هایی که از سر صبح با عالم و آدم و حیوان و جماد و نبات مهربان می شوی, کارهای کوچک و حتی بزرگ برای دیگران میکنی چون تعادلت برقرار است آن هم چه برقراری ! الکی لبخند میزنی, حرف های پر محبت تحویل همه میدهی, با انگشتانت روی میز ضرب میگیری, زیر لب آهنگ شیش و هشت میخوانی و قربان صدقه حالت می روی و بعد خودت به خودت می خندی. بقیه نمی دانند چه خبر است ولی ته دلت خبرها را می داند.

راستش حتی اینجا توی آرشیو چند جمله نوشتم برای آن حال نگفتنی, انقدر از شدنش مطمئن بودم, هر کلمه ای که می نوشتم ته دلم مثل موقع خوردن آب زرشک و آلبالو بود, تا دیروز که فهمیدم نمی شود !

 چند ساعت تمام ساعت هایی که آن حال خوب را داشتم مثل فیلم روی دور تند عقب رفت, بعد هیچ کاری نکردم. چند ساعت وسط روز خوابیدم, بعد قهوه درست کردم و یک برش پیتزا سرد که طعم کاغذ آ-چهار میداد را خیره به سقف خوردم و فکر کردم خب همین. دیگر سنی نیستم که از " همین " بیشتر بروم, دیگر از " همین " بیشتر ها را برای بعضی چیزها رفته ام. احساسم شبیه وقتی بود که مهمان دعوت کرده ای و کلی تدارک دیده ای و ساعت ها وقت صرف ست کردن این با آن و کدام کرده ای ولی یه ساعت مانده به آمدن زنگ میزنند می گویند: شرمنده نشد دیگه مزاحم بشیم ! تو هم مجبوری با خنده قضیه را جمع و جور کنی, چند ساعت حرص بخوری و فحش بدهی, بعد غذاها را به زور داخل یخچال جا بدهی, برق ها را خاموش کنی و با همان قیافه جذابت پتو را روی سرت بکشی و بخوابی.

نظرات 2 + ارسال نظر
در بازوان جمعه 22 بهمن 1400 ساعت 04:43

فدای سرت و جونت سلامت اگه نشد که بشه:*
حتما یه خوشی بزرگ تر در راه داری حالا

مرسی برای حس خوبی که همیشه داری. آره با اینکه مودتو میاره پایین ولی به تجربه بهم ثابت شده وقتی از تلاش و دخالت تو چیزی رد میشه و نمیشه قطعا نشدنش بهتره یا زمانش نیس

Blue Mahya پنج‌شنبه 21 بهمن 1400 ساعت 23:01 http://Bluemahya.blogsky.com

مثال بی ربطی به ذهنم رسیده که مثلا،
گاهی هوس یک کیک شکلاتی کردیم و گشنگی از جنس شیرینی خواستنه،هیچ جوره به دست نمیاد برای اون لحظه و یک میوه میخوریم تا این هوس خاموش بشه و صرفا مزه ای که حس میکنیم، خفگی و ناامیدیست،مثل یک بغض کال یا دردِ بیخوابی کشیدن.

نه اتفاقا بی ربطم نیس, آره یه وقتایی مجبوری یه جایگزین در لحظه پیدا کنی که سقوط نکنی ته چاه و خب هیچ وقت جایگزین و فیک یه حس نه تنها اصلش نمیشه که کیلومترها فاصله ام داره و به قول تو آره حس خفگی داره, ولی خب همینه دیگه, یه جایی یاد میگیری هرز انرژیت رو به کمترین حد برسونی و جنگت رو بذاری جا و وقت دیگه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد