به بچه میگم : دلم می خواد یه جایی برم, دور باشه, ناشناخته باشه, سبز سبز باشه, آسمونش خیلی خیلی آبی باشه, هیچ کس رو نشناسم و کسی ام منو نشناسه یا اصلا کسی نباشه, چشمم به کسی نیفته و به دیدنش عادت نکنه. دلم یه جای نرم میخواد راستش نمی دونم جای نرم به کجا میگن ولی نرم و آروم باشه, روی دور کند و یواش باشه, زمان نداشته باشه. دلم میخواد خیلی خیلی سرد باشه, پر برف و سرمای استخون سوز داشته باشه و یه روزایی نور جون نداری بیفته از پنجره تو خونه, فقط این پرنده یی که چهار و پنج صبح میخونه اونجام باشه به جز اون هیچی.
اول حرفام رو با تعجب و ذوق و شوق گوش میده و نگاهم میکنه ولی کم کم حوصله ش سر میره و پشتش رو میکنه به من و با پی اس فور بازی میکنه, بعد اینکه سخنرانیم تموم میشه میگه آهان فهمیدم تو دلت میخوای بمیری ! این چیزایی که دلت میخواد همش با هم سخت پیدا میشه اونم یک جا, ولی اگه بمیری اونجا واست میتونن درستش کنن ! خب بمیر ! بدم نیست !
باورم نمیشه از عکس العملش, فکر می کردم الان دل به دلم میده و ابراز همدردی شدید میکنه; میگم : نه بابا بالاخره یه جایی هست تمام این فاکتورا باهم پیدا بشه مگه میشه نباشه !
چند روز بعد وقتی خوابیدم و چشمام از سر درد باز نمیشه با صدای جیغ و دادش بیدار میشم و می بینم با یه ظرف ژله داره موهامو ناز میکنه, میگه بیا پیدا کردم جایی که میخواستی رو, می دونی کجاست ؟ تو باید بری توی ژله زندگی کنی, این ژله جدید که طعم موهیتو میده تمام چیزایی که تو دوست داری رو داره هم خیلی نرمه هم سرده هم توی دهنت که میزاری دهنت رو خنک میکنه هم رنگش سبزه, اینم واست کشیدم ببری زیر آسمون آبی بخوری ! بعد با ذوق میگه : خوشت اومد آرزوت رو بعد چند روز برآورده کردم ؟ اونم آرزوی به اون سختی ؟!
میگم : آره, خودشه همینجاست
زندگی توی ژله موهیتو!
چه خیالات قشنگی داره ~
چه جوابی! ژله هم هوشمندانه بود
آره واسه همین حرفی واس گفتن نداشتم, میزان شباهتا زیاد بود