عاشق بستنی هستش و پتانسیل خوردن بستنی جای هر چیزی حتی آب رو هم داره, بعد کلی شام و دسر با اصرار میگه بابا میشه سر راه یه بستنی هم بگیرم ؟
- نه اصلا ! فکرشم نکن.
خواهش و التماس و تهدید و گریه و دایره بی انتهای خواستن و شمردن مزایای بستنی رو توی صحنه های بعد داریم. یه ربع هیچی نمیگه و اخم هاش میره تو هم و بعد کلی کلنجار رفتن با حالش, آخرین تیر رو از کمون رها میکنه, بابا می دونی چیه ؟ بستنیا توی فریزر سوپر دارن منو صدا میزنن میگن بیا ما رو بخور. بابا گناه دارن.
امروز بهش گفتم می دونی چیه ؟ انگار هر چی غم این طرف و اون طرف کاشته بودن هی منو صدا میزنن میگن بیا ما رو بخور !
یک نگاه حق به جانب و عاقلانه میکنه و دردمندانه میگه می فهممت, درکت می کنم منم این حال رو تجربه کردم تازه اونا سردشونم بود, خوش به حال تو که حداقل غم هات جاشون گرمه !
هیچ وقت احساس نکرده ام که در زندگی آدم خوب و درستی بوده ام و متاسفانه بحث شکسته نفسی و صد را صفر نشان دادن نیست. مثل آن وقت هایی که مهمان داری و از یک ماه قبل فکر همه چیز را میکنی و از یک هفته قبل خودت را به قسمت های مختلف تقسیم میکنی و تا لحظه آخر هن و هن کنان همه کار برای خوش آمدن مهمانان میکنی و آخر سر با گردن نصفه و خجالت و بنا به رسم ادب جمله " ببخشید دیگه چیزی نیست و ساده است" خودت را کاملا در خاک کوچه می غلتانی. نه, از این جور خوب بودن ها و خجالت روی سر و صورت نشان دادن ها هم نداشته ام.
عده زیادی را رنجانده ام که عمد یا غیرعمد بودن کارهایم را حتی خاطرم هم نیست متاسفانه. دل چند نفری را شکسته ام و حالا گیریم اصلا به هیچ جایشان در حال حاضر نیست, دو- سه نفری را چون خودم مثل خرچنگی وسط آب جوش گیر کرده بودم دست اشان را گرفتم و آوردم داخل دیگ که دلم نگیرد, در ذهنم بارها و بارها آدم ها را قضاوت کرده ام و خودم را چند صد درجه بهتر و عاقل تر و با تدبیرتر نشان داده ام و آن ها را بچه کودن آب دماغ راه افتاده (جالب تر اینجاست در چند مورد عینا در همان موقعیت قرار گرفته ام و چند صد درجه گندتر عمل کردم), چند جایی که باید هوای چند نفر را محکم نگه میداشتم از سر بی حوصلگی و حالا حالاها وقت هست دست اشان را ول کردم و زمان با صدای بلند قورت اشان داد.
اما همیشه دلم خواسته یواشکی آدم خوبی باشم, از آن خوب هایی که کسی حواسش نیست. مثل شکلات شیری شیرین و نرم و دل خوشکنک از آن هایی که کش می آیند. همیشه دنبال آن تیپ آدم خوبی بودم که بتوانم یک شابلن از روی دستش درست کنم. نه اینکه عینا بشوم همان آدم یا دست دوم یک خوبی دیگر, نه فقط دلم خواسته کسی آن جوری که من دلم میخواهد خوب باشد که بلدش بشوم. از آن خوب های شیرینی که دلت را میزنند و ترکیب نوتلا و بستنی و کیک و باقلوا و موز و عسل هستند نمی خواستم.
تا دو روز قبل که مارشمالو با حرف هایش دوباره یادم انداخت چقدر همان یک نفر است , یادم انداخت که چقدر خوب بودنش تر و تازه است, مثل کسی است که مدام اسپری آب روی برگ های سبزش میزند و شفاف تر میشود. بهش میگویم : خودت را به کارخانه های دارو بفروش مطمئنم میتوانند از روی تو قرص های خوبی دربیاورند بدون هیچ گونه عوارض جانبی. اصلا بیا خودت را بنداز توی جعبه و من روی صورتت بنویسم چروک های خنده کنار چشم هایت برای دلگرمی, ریز نگاه کردن هایت برای خجالت کشیدن و عاقلانه تر عمل کردن, حرف نزدنت برای بهتر فکر کردن, رگ های آبی دستت برای دل گرم شدن.
میدانی خوب بودن بعضی ها انگار مثل مُهر است و رد رویت می اندازند و تو تا آخر عمرت احساس بدهکار بودن و نه همه آن ها ولی بعضی ها احساس طلبکار بودن دارند, احساس اینکه باید جایی جبران کنی; ولی بعضی ها نرم بودن اشان مثل حباب های صابونی است, هزارتا حباب توی هوا پخش می شود و رد می شوی یا با دست که لمسشان میکنی فقط کمی رطوبت روی پوستت می نشیند.
خوبی که نور که رویش می افتد انگار هزارتا رنگین کمان توی هوا درست میشود, خوبی دایره ای و محدب بدون برگشت روی کسی, خوبی شفاف.
بعضی آدم ها رسالت مهمی روی شانه اشان دارند یا شاید قراردادی یک طرفه و مادام العمر با خودشان بسته اند اگر حتی پای مرگ هم در میان بود از کسی تعریف نکنند ! البته یک آن طرف مرز هم داریم که دلت بهم می خورد از شدت ادا بازی هایشان; همان ها که در صندوقچه مادربزرگ خدا رحمت کرده اشان را باز میکنند و لیستی از تاریخ گذشته ترین و دل آشوب ترین صفت های خوب را دور گردنت می اندازند و سعی میکنند شبیه گوسفند پروار شوی و سر بزنگاه لای برنج میلت کنند !
مورد جالب توجه دسته اول هستند; همان هایی که میزان صداقت اشان سر رفته است , همان ها که قبل گفتن با تاکید یادآوری می کنند "می دونم شاید ناراحتت کنم ولی ..." " من وظیفه خودم میدونم که بگم ..." همان ها که از سر دلسوزی, محبت, انسان دوستی با تو شبیه صفحه دارت رفتار می کنند و یکی پس از دیگری با نهایت دقت و البته احساس مسئولیت با تمام توان و انرژی اشان به هدف میزنند.
امروز بعد مدت ها که تجربه دوباره صفحه شدن دارت بازی کسی بودم برای بار هزارم به خودم یادآوری کردم همیشه در برخورد با آدم ها چه آشنا چه غریبه فقط یک حرف که بوی چمن زده شده بدهد یا نرمی اش به اندازه چند لحظه پوست کسی را نوازش کند بهش بدهم, کسی چوب جادویی ندارد و قدرت پر کردن چاله چوله های زندگی کسی را ندارد یا اصلا کلید خوب کردن حال کسی در جیب و کیف بقیه نیست ولی یک جمله ساده یا یک لبخند شاید بتواند راه گلوی گرفته کسی را باز کند.
کاش بعضی ها یاد بگیرند قاطی صداقت اشان حتی با تمام درستی آب بریزند و رقیق اش کنند.
ضربان قلبم ناگهان انقدر بالا می رود که فکر می کنم هر لحظه یک صدای انفجار باید از داخل خودم بیاید و برای اولین بار مقاومت را کنار گذاشتم و یک پروپرانول خوردم. بعد از دو ساعت ابرها کنار می روند و مثل نقاشی های چهار و پنج سالگی خورشید خندان با تعداد زیادی سیخ دور تا دورش می آید بیرون, کنارم دو تا درخت و یک جوی آب با ماهی قرمز و چندتا کلاغ هفتی هم درآسمان پیدا می شوند.
تازه گوش هایم تر و تازه می شوند و صداها را می شنوم که از آشپزخانه صدای آهنگ مرضیه می آید و احساس میکنم بیشتر نقاشی می شود یک صفحه آبی نرم و پشمکی; یاد کودکی ام می افتم.
تمام طول هفته مامان موقع ناهار درست کردن آهنگ مرضیه می گذاشت و صبح های جمعه بابام تا ظهر با صدای شجریان و ناظری انگار هزارتا بادکنک به خانه وصل می کرد, خانه بلند می شد و در هوا تاب می خوردیم و صحنه های دراماتیکی آن بالا می دیدم.
آن موقع از تمام این آهنگ ها بیزار بودم, از آن صداهایی که از نوار کاست بلند میشد و انگار تمام روحشان را ریخته باشند توی تک تک کلمات و مدام در خانه آن کلمات جان دار می شدند و با دست و پاهای دراز راه می افتادند این طرف و آن طرف; شکل و شمایل اشان برای شش - هفت سالگی من وحشتناک بود.
من عاشق اندی بودم که بلا را می خواند بلا .. دینگ دینگ دینگ .. بلا جون خودم .. به نظرم آهنگ فقط بلا بود و تمام آن هیجان و رقص و چرخیدن و آخر سر تلویزیون را که مثل خرس گریزلی جا خوش کرده بود به بهانه برداشتن کاست اندی که دستم نمی رسید شکستم و گریزلی کشته شد.
وقتی ایران نبودم و شبی لای آن سرمای نرم کننده و حل کننده استخوان راه می رفتم دوستی زنگ زد و دعوتم کرد و در را باز نکرده اشک هایم ریخت چون انگار دم موشی ام در تله گیر افتاده بود و از آن طرف پنیر کارتونی روبرویم داشت دیوانه ام میکرد. پیشنهاد دوست ساعت ها گوش دادن آهنگ های همان سه نفر بود و آنجا برای اولین بار زره و نیزه را کنار دستم گذاشتم و خصومت و دشمنی ام با آن آهنگ ها و کلمه های روح دار از بین رفت.
احساس می کردم تمام بندهای روحم را کسی روی آتش گرفت و گرم کرد و آن لحظه فهمیدم تمام شلوغی و بالا-پایین های و در رفتن های روح موشی ام آرام گرفت.
دیروز که با آهنگ مرضیه; اشک من هویدا شد, دوباره دست و پاهای تراشیده و دلبرانه روح ها را دیدم خنده ام گرفت و مطمئن بودم این جان ها می توانند تا ابد من را از هر تله ای و سرمایی فراری بدهند و می توانم راحت قلبم را بدون سر و صدا بندازم توی جیب هایم و دوباره در آن خیابان ها که راه رفتم از به هوا رفتن دُم موشی لذت ببرم.
احساس کسی رو دارم که میخواد از بالای بلندترین صخره شیرجه بزنه توی عمیق ترین آب های آزاد جهان ولی نه شنا یاد داره نه می دونه شیرجه درست رو چطوری میزنن نه عمق آب و سردیش رو میدونه نه خبر داره چطوری باید بیاد از آب بالا ! نه میدونه ساحل و خط ساحلی کجاست; تنها چیزی که میدونه این هست که باید بپره ! فقط دست و پاش رو جمع کنه و با قدرت بپره پایین !
مدام دور و برش رو نگاه میکنه ببینه کمکی دستی از جایی نیست ولی آدما شبیه شبح سرگردون فقط رد میشن و میرن یا اینکه شاید خودش شبح شده و به چشم بقیه قابل دیدن نیست, یا اینکه اینجا روی این صخره پر از خزه لیز دقیقا اولین کورس سلف استادی دنیاست واسش و در هر صورت باید یاد بگیره مدل پریدن خودش چطوریه !
به تمام اینا یاد تمام پریدن های قبلی رو هم اضافه کن که تعداد کمی از بالای آبی ها و پایین آبی ها میگفتن بپر ما هستیم, ما هستیم ولی توی هوا که بود اونا جا خالی داده بودن و رفته بودن.