ریتم

نوجوان که بودم مدام در حال بلعیدن و قورت دادن تکه های مختلف زندگی بودم, تزم این بود انقدر شگفتی و قطعه های چشمک زن در زندگی هست که باید همه را بدون جویدن خورد و از هر مزه یی طعمی در دهان داشت. تراکتور لدری را هن و هن کنان روشن میکردم و خاک هر جایی را تا آخرین ذره برمی داشتم. تمام زندگی قطعه زمین های گود برداری شده بود با چند تا بلوک پراکنده و چندتا آجر روی هم و رها شده های نصفه نیمه.

کتاب هزار صفحه یی را صبح تا شب تمام می کردم, چند جلدی یک هفته, چهار-پنج فیلم را پشت سرهم می دیدم, سینما که می رفتیم سانس ها را جوری می چیدم که هنوز درنیامده از این یکی باید سالن بعدی می رفتیم, برای بیرون رفتن هزار ساعت صرف مدل خط چشم میشد, هرچه جمع ها زیادتر و پر و پیمان تر رفتن ها هم هیجان انگیزتر, بحث ها و گفتگوها با صد درجه در حال سوختن و ته گرفتن و مدام دعوا و دلخوری, نهایت استدلال و منطق جمله های حفظ شده کتاب ها بود و احساس یاس لحظه یی از زنده بودن.


میزان دوست داشتن با هوار کشیدن و کولی بازی و تلفن کش کردن  و فرستادن نود تا میس کال و تا دم صبح اس ام اس بازی ارتباط مستقیم داشت; طرف مقابل نقطه  تعادل تمام دنیا بود و اخمش برهم زدن نظام کل کائنات, جواب ندادن و سر بالا جواب دادن باعث شکسته شدن خشم تمام الهه های روم باستان یک جا روی سرت می شد.

سفر رفتن ها از نوع ضربتی بود, در کمترین زمان ممکن دیدن هر چیزی که هر گوشه و کناری مخفی بود. چلیک و چلیک عکس های تکراری از یک صحنه با تفاوت ناچیز در گوشه ها. بیرون رفتن رسالتی روی شانه های لق لقی امان بود و وزن زیادی داشت, باید تا آخرین هزار تومنی خرج میشد جوری که برای برگشت به خانه عرق سرد روی تنمان می نشست و با تاول های جان دار پا برمیگشتیم.


این روزها که نگاه میکنم باز هم دنبال خوردن زندگی ام ولی دلم می خواهد تار و پود همه چیز را باز کنم و اول ساعت ها با چشم هایم مزه هایش را دربیاورم و بعد بخورم. حتی گاهی لحظه های ساده دل خوشکنک را  از صبح می گذارم گوشه میز و تا شب دلبری اش دیوانه ام می کند و فکر میکنم طعم و بویش مثل چه چیزی می تواند باشد ! مدام ضربان قلبم تندتر میشود چون روز ها و ماه ها و سال ها را مثل آدامسی که مزه اش برود و بندازی بیرون و بعدی, فقط در دهانم نگه داشته ام و انداخته ام بیرون, ولی حالا روی دقیقه ها محکم نشسته ام و سعی میکنم جبران هرز رفتن های روزها را کم و کمتر کنم.  کتاب صد صفحه یی دو ماه خواندنش طول می کشد, فیلمی که دلم را می برد نصف روز تعطیل را پایش می دهم از بس هر ده دقیقه پازش را میزنم و لحظاتش را مثل اسمارتیز دورم می چینم و با لذت به هر کدام گاز کوچک میزنم.

رابطه ها فقط گوش های جدا شده روی میزنند کنار قهوه های یخ کرده تا طرف مقابلت حرص و سرسختی و دردش را بریزد داخل اشان, بعد بلند می شویم و گوش ها را با دقت می تکانم و برمیگردانم سرجایش اشان و از گوشه کنار کیفم یک تکه امید هرچقد ناچیز و کرک و نخ گرفته شده به طرف میدهم بندازد گوشه لپش.


حالا زندگی  براونی های داغ از فر درآمده شده که حتی سوخته هایش و خورده ریزهایش را با دست جمع میکنم و با انگشت خیس شده میخورم.


میمون خیس

سال ها قبل شیرین, بر خلاف اسمش گوشت تلخ ولی نرم دل, هروقت چند روز نطقم بسته میشد یا جواب هایم میشد یک سری اصوات می گفت باز رفتی زیر آب ! بیا بالا ! رفتی حالا  اشکالی نداره ولی زیاد نمون بیا حداقل یه هوایی بگیر.

 یاد شیرین گوشت تلخ ام; شاید هفته هاست که زیر آب مانده ام و هروقت به بهانه نفس کشیدن بالا میام احساس می کنم متوجه اطرافم نمی شوم. قدرت درک و آنالیز محیطی را انگار از دست داده ام, بقیه که حرف می زنند انگار من با دهان و گوش پر آب می بینم اشان. در لحظه یادم می رود طرف مقابل رد حرفش چه بود ! هر تلاشی بدتر نتیجه عکس می دهد و حجم بیشتری آب قورت می دهم.

فکر می کنم  سال هاست همه چیز را برعکس متوجه شده ام, هدف را اشتباه نشانه گرفته بودم و آن تیرهایی که روی هدف های مختلف نشانه گرفته بودم جای اینکه ماکت باشد آدم زنده بوده و بدتر از آن اینکه آن آدم خودم بودم و  وسط پیشانی خودم را نشانه رفته بودم.

از همه جالب تر دیروز بود که احساس کردم همه جوری حرف می زنند و رفتار می کنند که زبان عامی و محاوره اشان را هم نمی فهمم, احساس کردم نه تنها مدت هاست زیر آب گیر افتاده ام بلکه از سیاره میمون ها روی زمین فرود آمده ام !  چون هیچ رقم نمی شود این حجم نفهمیدن را توجیه کرد مگر اینکه یکی این وسط زبان آدم سرش نشود و چون همیشه اهل شکسته نفسی بوده ام باید زبان نفهم اینجا من باشم, فرود آمده از سیاره میمون ها ! جای گل سرخ هم حتما باید از موز توی یخچال محافظت کنم !


اولین تجربه

اولین مهمانی عمرش را تنهایی دعوت شده بود و دو هفته تمام هر روز از لحظه بلند شدن در مورد ست کردن چه لباسی با چه کفشی حرف میزد. با خنده گفتم مژه هات خیلی خوبه می خوای ریمل بزنم یا جلوی موهات رو می خوای سبز جوکری کنم ؟ بدون ذره یی شوخی گفت من پسرم, من آبرو دارم متوجه شو و بعد آروم گفت بزرگ که شدم موهام رو طلایی می کنم شبیه مایکل با یه عالمه تتو ! ( خب فکر کردم با این حساب بزرگ شدن با کم آبرویی و بی آبرویی باید ارتباط مستقیم داشته باشه).


از شدت هیجان نفسش بالا نمی اومد و دو تا گوجه فرنگی آبدار انگار جای لپ روی صورتش داشت و دم در خونه دوستش گفتم عصر زنگ میزنم بیا پایین و از همون لحظه دامنه وسیع اصرار و خواهش شروع شد نه تو رو خدا شب بیا, دقیقا دو ساعت بعد در نهایت انفجار بزرگ ترین آتش فشان فعال زنگ زد که همین الان و همین الان بیا دنبالم.

با مامان بچه که در آپارتمان رو باز میکنه شدیدا احساس همدردی میکنم و دقیقا شبیه یک جنگجو می مونه که آخرین تلاش هاش رو برای زنده موندن می کنه در حالی که میدونه خیلی امیدی نیست. خسته و بهم ریخته و عرق کرده ست و صداش از یک جای دور میاد تا میرسه به گوش هام و خیلی تلاش می کنه کاملا برعکس چهره ش رفتار کنه که اینم میزان همدردیم رو چند برابر می کنه و می تونم احساس کنم چه ذوقی تو دلش داره از رفتن ما.


انگار یک تیکه بزرگ آهن مذاب رو یکجا قورت داده در نهایت نگه داشتن ادب ولی به زور میگه: خیلی ممنون اصلا خوش نگذشت ! اون لحظه مامان بچه میخواد من رو جای همه کسایی که تا الان اذیتش کردن بزنه ولی لبش رو گاز می گیره که چیزی نگه, منم عصبانیتم رو محکم نگه می دارم تو مشتم. فرهنگ و ادب و شهرنشینی همه مون رو کاملا مهار کرده و مجبورم برای جمع کردن این سفره رنگارنگی که الان همه همدیگر رو می زنیم ابلهانه ترین لبخند ممکن و ابلهانه ترین جمله ممکن رو بگم: آخی, بچه ان دیگه, دستتون درد نکنه و میریم.


آخه این حرف بود زدی؟ آروم و با سر پایین میگه: من صداقت با صاد کردم. صداقت بهترین اسلحه ست. با بغض میگه تو هوا بنویس ببینم یاد داری بنویسیش ؟ (هر کلمه جدید رو هزار بار توی هوا مینویسه و به بقیه هم میگه و هر بار همه باید اشتباه بنویسن جز خودش)

اه خدای من ! اولا صداقت خوشبختانه فقط یک حالت داره و از اول هم با صاد بوده, دوما صداقت با فعل داشتن میاد, سوما آخه میشه تا دو صبح بیدار نمونی و یواشکی از زیر پتو فیلم نبینی ؟! چندما هم مگه جنگ رفتی که اسلحه لازم داشتی !

دوباره متفکرانه نگاهم می کنه و میگه : من با اون بچه ها کولیتی چی چی نداشتم, خودت گفتی چقدر مهمه توی زندگی ! اونا نه تنها کولیتی رو پایین نیاوردن کلا مال خودمم برداشتن ! به محض اینکه فهمیدم اشتباه کردم خواستم بیام خونه. به حرف هاش گوش نمیدم و صدای اهنگ رو زیاد می کنم ویکدفعه یی پشت چراغ قرمز بلند بلند میخندم ! فهمیدم منظورش رو, اینکه یه بار بهش گفتم وقتت رو با کسایی بگذرون که کیفیت زندگیت رو بالاتر ببرن, فقط نمی فهمم چرا طفلکی کوآلیتی تایم رو یه چیزی شبیه نخود و کشمش فرض کرده,  و هرجایی تو زندگی اشتباه گردی برگرد عقب. خنده م می گیره و باورم نمیشه چقدر واسش مهم بوده و توی ذهنش مونده و از همه جالب تر اینکه ایده رو عملیاتی اجرا کرده !

قبل از اتفاق

بهش میگم می دونی من قبل از لحظه ها رو دوست دارم; به قول تو آدم پراسس اُرینتدی هستم.

موقعی که داری آماده میشی برای رفتن, موقع چمدون بستن, تا خرتناق پر کردن و بیست بار خالی کردن

توی فرودگاه سرد و یخ زده منتظر نشستن, قهوه چند برابر قیمت و مزه خاک خوردن و قیلی ویلی رفتن دلت از خوشی, ساندویچ مونده با برق توی چشم خوردن

وقتی از بیرون میای و شونه ت انگار جا به جا شده از درد, روی انگشتات می سوزه از بریدن پاکتای پلاستیکی ولی هول داری برای جمع و جور کردن

برای ریختن گوجه گیلاسی و فلفل رنگ و وارنگ ها توی سینک, وقتی دستات شبیه کارگاه گجت شده و هزارتا دست توی هواست برای کارهای مختلف.

هم زمان مرغای تیکه شده توی خامه رو هم میزنی و چتری هات رو صاف می کنی که برای هزارمین بار نپره توی هوا و لاک روی لاک میزنی برای دهمین بار.

کیک لیمویی قبل از خورده شدن و بوی لیموی رنده شده توی هوا, بوی داغی کیک توی آشپزخونه وقتی هنوز در حال دست و پنجه نرم کردن برای پختنِ با فر لاجون

قبل خوردن خرمالو روی پوستش دست کشیدن, آرزو کردن برای شانس آوردن توی خوشمزه بودنش

قبل حساب کردن کتاب و بو کردن برگه هاش یواشکی

قبل شروع شدن فیلمی که دوستش داری تبلیغ شامپو و پفک و رب و روغن با هیجان دیدن

قبل حرف زدن صد بار مرور کردن و آنالیز و پیشبینی جواب رو کردن و لبخند ریز زدن و سُر خوردن دلت از جواب ها

قبل از خونه بیرون رفتن و برای آخرین و صدمین باز عطر زدن, مژه چک کردن و رژ کم و زیاد کردن

قبل از در باز کردن و دل آروم شدن از بوی خونه

قبل از خوابیدن, با چشم نیم باز کتاب خوندن, با نوک انگشت پا سرما رو حس کردن, تلاش برای بیشتر بیدار موندن وقتی له شدی از خستگی

من قبل اتفاق رو از خودش بیشتر می خوام حتی اگه خودش هزار برابر دل بُر تر باشه, چیزی که توی ذهنم رکورد میشه تمام اون های و هوی و قیل و قال برای رسیدن به اون اتفاق است و از لحظه ی افتادنش  انگار کسی  پازش رو  توی ذهنم میزنه و صحنه و دکور ثابت می مونه.



یادآوری

چند سال قبل کت جینی داشتم که قبل از اینکه بخرمش عاشقش شده بودم. یادم می آید که تابستان و زمستان می پوشیدمش و دست از سرش برنمی داشتم و به چشم من راحت ترین و جذاب ترین می آمد و بگذریم که حال همه را بهم زده بودم با پوشیدنش;  بعد کلی شست و شو کل ریختش را از دست داده بود و دقیقا معلوم نبود روز اول چه رنگی داشته تا اینکه روزی به جایی گیر کرد و پاره شد و من انگار یک تکه از خودم را از دست داده بودم ! تا مدت ها به فکرش بودم و هروقت کسی از لباس حرفی میزد من عین مامان هایی که دنبال فرصت برای تعریف از شیرین کاری بچه اشان هستند ماجرای کت و آخر از دست دادنش را تعریف می کردم.


به نظرم می رسد که وقت هایی برای خاطرات در ذهن اتفاق تقریبا مشابهی می افتد. جایی را, روزی را, آدمی یا آدم هایی را, لحظه یی را در زمان ذهنی امان فریزش می کنیم و مدت ها یادآوریش باعث انبوهی از احساسات گرم و سرد می شود. روزهایی نگاه کردن به یک عکس شوق عجیب و امید برای ادامه دادن می دهد و هفته بعد دیدن دوباره همان عکس و به موازاتش دیتیل دیگری از آن وجود آدم را پر از نفرت و خشم و جنون می کند.

مشکل اینجاست که لحظه ی فریزش شده در ذهن با هر بار یادآوری و با هر بار تعریف کردن برای خودمان و دیگری شکلش عوض می شود, جهتش تغییر می کند و بسته به شخص مقابل امان یا حال درونی آن روزمان داستان را رنگ می کنیم انگار قرار است موضوع ذهنی ما و لحظه ما مورد پسند قرار بگیرد. نمی دانم گاهی برای جلب توجه گاهی برای گرفتن احساس همدردی گاهی برای مهر تایید خوردن ولی نکته اینجاست که این رنگ همان رنگ اولی نیست و دقیقا همان خاطره نیست, گاهی می تواند میکسی از چند اتفاق باشد که ذهن در لحظه تعریف پردازش جانانه یی کرده و خودمان کیف می کنیم از تولید همچین محتوای فوق العاده ای !  و حتی ماهیت کاراکتر آدم ها تغییرات عجیبی با حال آن روز موقع تعریف کردن دارد و یک روز فرشته می شوند و یک روز دیو درون اشان آزاد می شود.

کم کم کار به جایی می رسد که بعد از سال ها  یک روز به کل اصل جریان شک می کنیم چون کل ظرفیت ذهنی مان را مصرف کرده ایم و هزار بار آن لحظه را گرم کرده ایم و برای خودمان و بقیه سرو کرده ایم; شک می کنی به آن جریان ! به اینکه اصلا اتفاق افتاده ! به اینکه تو همان کسی بودی که توی آن لحظه بود و پس اینکه الان اینجاست چه کسی هست و ..  خلاصه لوس و دست خورده و ماسیده میشود.


خاطره هم با هر بار تعریف کردن مثل کت سبز راهی لباس شویی می شود و بعد از مدت ها رنگش به همه رنگ ها دهن کجی می کند تا اینکه یک روز کسی با بی اعتنایی کردن با شانه بالا انداختن و نشان دادن حوصله سر رفتن, یا خودمان با مقداری روراستی و صداقت به جایی از ذهن امان گیر می کند و از هم در می رود.