(از مجموعه آدم ها) صورتی - سفید

سال هاست می شناسمش از آن شناختن های مزخرف اول کاری که بعضی ها را می شناسی ولی مرور زمان ورقه ورقه های نازک از روی شناختنت برمی دارد بعد طلسم سیاه برداشته میشود و فرد مقابل را مثل کنسرو هلو میبینی, همان اندازه شفاف و درخشان و زرد و شیرین ..


اول ها ندیده می خواستم سر به تنش نباشد و  موقع تصور کردنش خودم را جنگجویی زره پوش میدیدم با کلاه خود و زره و شمشیر که سوسک بی سر را زیر بغلش زده و به نظرم تصویر حال خوب کنی می آمد. تصوراتی که داشتم کالکشنی از بدترین و مزخرف ترین و منحط ترین صفات  بود و مثل دوناتلا ورساچه هر فصل مجموعه ی جدیدی را هم رونمایی می کردم با افتخار و پرطمطراق! چه حماقتی.


گاهی اوقات فکر میکنم حماقت هم طعم های مخصوص دارد که بنا به سن و سال و فصل و موقعیت های متفاوت طعم ش عوض میشود, حماقت عسلی (تصورات و فانتزی های شیرین-شیرین بیش از حد-انگشت لزج و چسبناک), حماقت آب نباتی (ظاهر جذاب و فریبنده-بوی و طعم خوش اولی که دهان می بری-کنده شدن پرکردنی های دندان), حماقت دریایی (زیبا-وسیع-باعظمت-عمیق-صد درصد خطر غرق شدن در وسط) و ... لیست طولانی میشود. خب با حساب کردن چندتا حماقت من حماقت مردابی بودم و فقط تا مچ توی مرداب رفته بودم که ناگهان مثل موش کسی دمم را دور انگشت پیچید و محکم به بیرون پرت شدم.


اتفاقی از نزدیک دیدمش و دقیقا آن لحظه کسی انگار در کنسرو هلو را  باز کرد.


چشم هایش عمق دارد و قسمت بیشتر این عمق تجربه طولانی مدت درد را نشان می دهد که علاقه یی به پنهان کردنش هم ندارد, البته داد و هوار زجرکشیدگی و بدبختی هم ندارد. انگار چشم هایش به بیننده می گوید همین که هست ! تحمل نداری راهت را بکش برو ولی تحملش را هم داشته باشی باید بروی قسمت کم عمق دست و پایت را فقط خیس کنی ! دقیقا از این آدم هاست که با موچین آدم ها را از پشت چشم هایش وارد می کند. بعضی وقت ها جوری نگاه می کند دلم میخواهد چندتا ماهی قرمز را محکم بگیرم پرت کنم توی چشم هایش ببینم تا کجا می روند !


دست هایش سفید رنگ پریده, نازک و ترد و رگ دار است. دست هایی که همه چیز را جای برداشتن لمس کرده یا نوازش کرده ولی جای جایش هم که رسیده با یک حرکت و ضربه هزار تکه اش کرده است.


همه چیز در وجودش نهایت است ولی سعی می کند سر نهایت بدی و سختی و بی رحمی اش را سفت و سخت کنترل کند ولی هرچند وقت یک بار خیلی مویی و ظریف یادت می اندازد که ببین فلانی ! من قدرتش را دارم. آن یکی سر نهایتش که خوبی است همیشه من را یاد مارشمالو می اندازد, وقتی روی خوبش را نشان میدهد تو را داخل استخری از مارشمالو می اندازد. همه جا پف پفی و صورتی و نرمالو و مهربان.


راستش هیچ وقت نتوانستم بهش بگویم که همان یک بار دیدنش من را چطوری از داخل مرداب بیرون کشید. بعد از آن همیشه وقت هایی که شبیه مهاجرین سرمازده و آواره بودم و بدبختی چشمک میزد و خودم هم بدو دنبال اش می دویدم (خاصیتی که دارم همیشه اگر یکی دوتا مساله باشد خودم قابلیت عمل آوری ورژن های جدیدترش را دارم) و مستاصل میشدم و هیچ راهی به بیرون از هزارتو نبود خوابش را می دیدم. از آن خواب هایی که خیلی بیدار و هوشیارتری, از زندگی جدی تر است, خطراتش, دردش, مرگش قدرت زیر و رو کردن دارد. همیشه توی این خواب ها مثل قهرمانی بود که حاضر بود خودش را برای بیرون کشیدن تو از مهلکه از بین ببرد.


مثل آن دفعه که روزها پوست می کند و یکی از شب ها خواب دیدم از شدت درد و بلاتکلیفی کم آوردم و خودم را پرت کردم توی دریا, از کجا پیدایت شد که ناگهان با دست هایت محکم بالا نگهم داشتی و خودت زیر آب خودت را جا گذاشتی.






من

 

هیچ وقت یادم نمی آید درست و درمان اسم کسی را با اسم واقعی خودش صدا کرده باشم; البته این قاعده همیشگی نیست و منظورم همه کس نیست. یک عده اندک که با دیدنشان نیشم در هر حالتی که باشم باز می شود و مثل یک گرگ خوشحال زوزه سر میدهم را می گویم.



نمی دانم شاید یک جور خودخواهی و تمامیت خواهی باشد, شاید یک جور معامله گری باشد اینکه به سر در جایی بزنی ملک من است. شاید خواسته ای کودکانه باشد مثل اخم کردن بچه ها و اسباب بازی و خوراکی محبوب را پشت سر قایم کردن که مال منه ! به بقیه نمیدم ! به هرحال بنا به اصل از هر دست بدهی از همان دست هم می گیری من هم اسامی خودم را داشتم.



هفت-هشت سالگی زبل خان بودم, اسم شخصیتی کارتونی, چون همیشه سرکرده یاغیان بودم و خرابکار و زخمی و منتظر فتح مکان های جدید برای تخریب البته هیچ وقت قصد گندکاری نداشتم و بیشتر جاها را به چشم جزایری برای کشف میدیدم; و چون شاید وسایل خانه و حیاط و باغ و کوچه چیز بیشتری برای عرضه کردن نداشتند ناامیدی ام منجر به شکسته شدن و خراب کردن می شد. آخر کار هم با زخم های پر و پیمان و جان دار از فتح جزایر برمیگشتم !



شمال همیشه می خندید و می گفت دیوی جان, کلا آدم از تو هر چیزی را بخواهد باید صد در صد برعکسش را بگوید که تو دوباره برعکسش کنی که دوباره برگردد سر جای اولش و بشود درست. این هم حتما در دسته بندی عقده ها در تاپ لیست جایی را مال خودش می کند, ولی خب آن موقع ها دیوی بودم و حاضر نبودم حتی انگشت کوچکم را از در مسالمت وارد کنم.



بعدترها شدم نسکافه یی, عمه نسکافه یی جان ! اینجا مرحله ی رشد و شکوفایی بی عقلی با کمانه های عقلی ناپایدار بود, که البته ربطی به دوران روشن فکری و ژست قهوه و سیگار نداشت یعنی آن دوران گذار را واردش نشده بودم و هنوزم وقت هایی اگر کسی یادش باشد همانم. همانی که صبح ها اگر قهوه و نسکافه صد در صد تلخ نخورم مثل هاپویی خشمگین و پریشان حال میشوم که کمین کرده برای گاز گرفتن.



پَر پَر صدایم می زد اژدهای بنفش غمگین, این مربوط به دوران گذار نوجوانی به جوانی و با سر وارد قعر چاه های مختلف و مزه کردن ته هر چاه و آخرش برگشت خوردن به قلعه با کشیدن زبانه های آتش و سوزاندن هر چیزی که به دم دست میرسید بود. بنفشش هم یادم نیست چه بار معنایی سنگینی را پشتش می کشید !



فروردین صدایم میزد دختر خوب, و مگر میشد بارها و بارها و بارها و بارها و بارها و صد بارها و هزار بارها و میلیون بارها و میلیارد بارها برای شنیدن این اسم از زبانش نمرد! شبیه دونات شیرین غمگینی روی زمین دراز می کشیدم و برای صدا زدنش اشک هایی شکلاتی راه می افتاد و فکر کنم آخر سر همین گندبازی صدا زدن اسم و هربار اشک شکلاتی چسبناک ریختن به تمام کف خانه گند زد و تمام شدیم, رفتیم.



گرگ نارنجی گفت بمانی, بمانی جان ! این دوران با فاصله زیاد از فروپاشی های متعدد و فتوحات و شکست ها و مزه کردن ته چاه و آب انبارها و ... بود. دوره ی روی لبه تعادل به ضخامت مو و تا میتوانی تعادلت را حفظ کن ! ولی بمانی بودن و تشویق به بودنت کردن آن هم با صرف آن همه انرژی روی مو بودن یکی از خوشمزه ترین ها هست.

بعدا و بعدا و بعدتر ها زیاد شدن اسم ها و سنگین بودن بارشان خسته کننده شد, چندتایی که تر و تمیزتر بود بخشیدم, چدنتا را به تکرار نرسیده راهی سطل آشغال کردم, چندتا را به صاحبانش با ناراحتی پس دادم, یکی دوتا تاریخ اشان گذشت و فاسد شد و به درد درست کردن هیچ غذایی هم نخورد و حیف شد و حیف شد, چندتایی هم دستم لیز بود سُر خوردند.



بعد خود خود خودم شدم.