مکالمه

چشم هاش رو آروم بسته و دراز کشیده روی کاناپه ولی بیداره و دوست نداره با کسی صحبت کنه.

فکر می کنم چه کاری انجام بدم که سریع جواب بده و حال خوب کن باشه ! می پرم روی کاناپه و می گویم من آرزو برآورده می کنم (خیلی با صدای هیجانی و متفاوت ) اصلا چشم هاش رو باز نمی کنه انگار نه انگار

میگم هرچی دوست داری بگو من تا عصر برآورده می کنم, واقعا ! کلی آب و تاب میدم و از توانایی های عجیب و غریب و استعدادم در برآورده کردن میگم و تبلیغ پر شور میکنم.

زیر لب آهسته میگه یه عالمه پول به بابام بده که بریم بی ام و بخریم !

خنده ام می گیره, نه من دایره ی توانایی هام محدوده هر وقت ارتقا بگیرم در این حد می تونم, الان تازه کارم. آرزوی بعدی؟

یه مامان بهم بده; مامان با موی بلند مشکی, رج قرمز و گوشی (گوشواره) و النگوله (گردنبند), لازانیا حتما یاد داشته باشه, با من مهربون باشه, شبا گنجیشک لالا بلد باشه بخونه نه مثل تو با این سن و سال هنوز نمی دونی گنجشیک کی میاد قورباغه کی میاد ! (یه جوری با جزییات از مامان میگه احساس میکنم داره از روی کتاب آشپزی دستور تهیه غذا میخونه, آروم و شمرده شمرده و با ریزترین خصوصیات)

اعصابم از بی مزه بودن خودم بهم میریزه و میگم متاسفانه رییس میگه این خواسته یه کم زمان بره, مراحل درست کردن مامان یه پروسه طولانیه ! قبل از تو هم خیلی ها توی صف هستن !

برمی گرده این بار سمتم با دوتا تیله مشکی بزرگش نگاهم میکنه, دقیقا محدوده ات چقدره ؟ چی برآورده می کنی ؟ فرشته یی اصلا یا جادوگر ؟

در حد خوراکی اینا دیگه فکر کردم الان شکلاتی پاستیلی پفکی چیزی نهایتا میخوای, منم راستش هم اینم و هم اون, از فرشته چوبش رو دارم از جادوگر جاروش رو. هنوز کامل نشدم تا جا بیفتم و تصمیم بگیرم چی بشم یه مقدار زمان لازمه.

جوری نگاهم می کنه انگار اونی که چهار ساله شه منم و اونم چهار ساله پرت شده از عالم هپروت ! خیلی جدی سرش رو تکون میده و آه از انگشت کوچیک پاش میاد بالا تا بالاخره میرسه به گلوش .. خیلی متاسف شده واسم

میگه آهان گربه سگی پس ! برو محدوده ت هم به درد کار من نمی خوره.

به سیخ کباب توی دستم, به کلاه تولد روی سرم و پتوی دورم توی آینه نگاه می کنم و فکر می کنم چه فرشته یی میشدم ! فرشته با توانایی برآورده کردن اجناس سوپر مارکتی ..


یک جور ابدیت

امروز دوباره  قانون دو وجهی بودن جلوی رویم حی و حاضر ظاهر شد و بیشتر به این نتیجه رسیدم که چه تفاوت زیاد و چه گودال عمیقی گاهی اوقات بین این طرف و آن طرف یک پدیده میتواند وجود داشته باشد.

همیشه رها بودن, احساس عدم تعلق و روی نقطه صفر بودن برایم ارزش زیادی داشته است, نمی دانم چند ساله بودم که جمله رابرت دنیرو را شنیدم "همیشه جوری زندگی کن که ظرف مدت 3 دقیقه بتونی جل و پلاست رو جمع کنی و بری" فکر کنم خیلی متعهد و وفادار به این جمله بوده ام و نهایت سعی و تلاشم را کرده ام که رکورد دار این عرصه باشم تا سه دقیقه را به کمترین حدش برسانم.

هی کمتر و کمتر ! شاید که نه, حتما اوایلش رنجی بوده است, یک جور درد کشدار,  ولی از یک نقطه به بعد درد جایش را به لذت درد داده است.

حالا, امروز, بعد سال ها احساس کردم احساس رها بودن و هواخوری انگار شبیه یک گوی بلورین شفاف بوده که اشتباها زیرش در سایه بوده و من هیچ وقت به آن دقت نکرده ام, حالا با نوری که افتاده می بینم طرف دیگرش یک جور احساس سرگردانی است, معلق بودن, شبیه پاندولی که کسی از فرط عصبانیت و حوصله سر رفتن مدام و بدون هدف حرکتش می دهد ! نه این جا نه آن جا ! هم اینجا هم آنجا ! هم هست هم نیست !

دقیقا طرف دیگر رها بودن, سرگردانی است یا شاید برای من اینطور است.

سرم گردان است و گردنم مدام روی یک محور می چرخد و می چرخد و می چرخد ..

و برخلاف آن طرف شفاف و بلورین و نازکش این وجه ش لذت که ندارد هیچ ترسناک است .

بازی

بچه که بودم دیوانه وار عاشق  قطار وحشت  بودم  و به نظرم یکی از جذاب ترین و هیجان انگیزترین بازی ها بود. یاد تمام آن اصرار کردن ها و پیله شدن های چند ساعته می افتم و پول های توی دست مچاله شده و خوشحالی بی اندازه از سوار شدن.

همه با هم قرار می گذاشتیم جیغ هایمان هماهنگ باشد و از ته دل و با تمام وجود جیغ می کشیدیم و از هیجان گریه می کردیم. جالب اینجاست در همان سن کم کاملا از مسخره بودن یا ساده بودن و سرکاری بودن قضیه خبر داشتم ولی عاشق آن جیغ کشیدن و سوپرایز شدن از دیدن اسکلت و گوریل بودم. اصلا حتی اگر جای آن ها مورچه پلاستیکی در تاریکی گذاشته بودند من دوست داشتم جیغ را بزنم.

گاهی اتفاقات و جریانات در زندگی ام دقیقا الگوبرداری شده از همان داد و هوارهاست, خود جریان و پدیده و آدم و چرنده و درنده با تمام قدرت ویران گری اشان حتی, آنقدر که باید مهم نیستند ( اگر واقع بینانه و با کمی فاصله نگاه کنی) یا حتی اینکه اصل جریان و شدتش چقدر بوده مهم نیست, مهم خالی کردن تمام آن گره های احساسی است که مثل طناب با دقت سال ها بافته شده و دور گردنم افتاده و فقط کمین کرده ام  جریانی راهش را داخل زندگی ام باز کند تا طناب را محکم بیخ گلویش بیندازم. حتی از این هم عجیب تر این است که گاهی انقدر فاصله ام با زندگی عادی و روزمره زیاد می شود که دنبال چیزی می گردم که وصلم کند یا برم گرداند همان جایی که بقیه به زندگی اشان مشغولند و خودم چندتا اسکلت و گوریل پرت می کنم وسط زندگی ام !

فقط گاهی اوقات به نظرم بازی را جدی می گیرم و یادم می رود قضیه از چه قرار بوده است و گاهی سال ها توی یک قطارنشسته ام و هزاران بار یک مسیر چند ثانیه ای را رفتم و هر بار همان دیوانه بازی ها را درآورده ام و ناگهان نصف شبی وسط خواب و بیداری یاد این افتاده ام اینکه همش  مسخره بازی است و باید پیاده شوم ! ولی دوباره خوابیده ام و صبحش یادم رفته است ..

(از مجموعه آدم ها) زرد عسلی

مثل شاخه نرم تنان باید یک شاخه  نرم روحان هم داشته باشیم و قطعا اولین کسی که افتتاح کننده این دسته است اوست.

روحش دایره است; لامصب, مگر می شود یک نفر هیچ زاویه ای هیچ گوشه ای,  ضلعی, خرابی, لک افتادگی نداشته باشد ! چقدر زمان صرف تراشیدن ناهمواری هایش کرده است؟ چقدر خودش را ساییده ؟ بلند بلند می خندد و می گوید: نه خیر, روزگار ما را سابیده است, با تعجب می پرسم: در زندگی قبلی ات کشک بودی؟!

انگار دارد به بچه پنج ساله یی جواب می دهد  : فعلا آن کسی که باید برود کشک اش را و خودش را بسابد تو هستی با این وضع و اوضاعت ! ضمنا سرکار علیه هم سنت اتان انقدر کش بیاید به این درجات نایل می شوید. به خودم نگاه می کنم و احساس می کنم سال به سال بیشتر علاقه مند به گرفتن پاچه همه می شوم و از سر نا امیدی زیر لب می گویم حتما اینجا من آن مورد نقض قانون کلی هستم !

نگاهش می کنم و فکر می کنم اگر قرار بود نوشیدنی باشد شیر و عسل بود وسط دی یا کاهو و سکنجبین وسط مرداد, چاله چوله های گلویت را صاف می کند, خنکت می کند و بعدش شفاف و صاف می شوی, انگار کسی زیر گاز را کلا خاموش می کند و تو  از هیاهو و آن همه غلغل هایی  که وسط جان آدم گاهی اوقات بالا و پایین می رود یک دفعه ای خلاص می شوی. دقیقا قبل از اینکه سر بروی و گند بزنی به کل روح خودت و دیگران.

  صدایش میزنم چطوری عسلی؟ ریسه می رود از خنده و می گوید آره عسل شکرک زده !



(از مجموعه آدم ها) صورتی - سفید

سال هاست می شناسمش از آن شناختن های مزخرف اول کاری که بعضی ها را می شناسی ولی مرور زمان ورقه ورقه های نازک از روی شناختنت برمی دارد بعد طلسم سیاه برداشته میشود و فرد مقابل را مثل کنسرو هلو میبینی, همان اندازه شفاف و درخشان و زرد و شیرین ..


اول ها ندیده می خواستم سر به تنش نباشد و  موقع تصور کردنش خودم را جنگجویی زره پوش میدیدم با کلاه خود و زره و شمشیر که سوسک بی سر را زیر بغلش زده و به نظرم تصویر حال خوب کنی می آمد. تصوراتی که داشتم کالکشنی از بدترین و مزخرف ترین و منحط ترین صفات  بود و مثل دوناتلا ورساچه هر فصل مجموعه ی جدیدی را هم رونمایی می کردم با افتخار و پرطمطراق! چه حماقتی.


گاهی اوقات فکر میکنم حماقت هم طعم های مخصوص دارد که بنا به سن و سال و فصل و موقعیت های متفاوت طعم ش عوض میشود, حماقت عسلی (تصورات و فانتزی های شیرین-شیرین بیش از حد-انگشت لزج و چسبناک), حماقت آب نباتی (ظاهر جذاب و فریبنده-بوی و طعم خوش اولی که دهان می بری-کنده شدن پرکردنی های دندان), حماقت دریایی (زیبا-وسیع-باعظمت-عمیق-صد درصد خطر غرق شدن در وسط) و ... لیست طولانی میشود. خب با حساب کردن چندتا حماقت من حماقت مردابی بودم و فقط تا مچ توی مرداب رفته بودم که ناگهان مثل موش کسی دمم را دور انگشت پیچید و محکم به بیرون پرت شدم.


اتفاقی از نزدیک دیدمش و دقیقا آن لحظه کسی انگار در کنسرو هلو را  باز کرد.


چشم هایش عمق دارد و قسمت بیشتر این عمق تجربه طولانی مدت درد را نشان می دهد که علاقه یی به پنهان کردنش هم ندارد, البته داد و هوار زجرکشیدگی و بدبختی هم ندارد. انگار چشم هایش به بیننده می گوید همین که هست ! تحمل نداری راهت را بکش برو ولی تحملش را هم داشته باشی باید بروی قسمت کم عمق دست و پایت را فقط خیس کنی ! دقیقا از این آدم هاست که با موچین آدم ها را از پشت چشم هایش وارد می کند. بعضی وقت ها جوری نگاه می کند دلم میخواهد چندتا ماهی قرمز را محکم بگیرم پرت کنم توی چشم هایش ببینم تا کجا می روند !


دست هایش سفید رنگ پریده, نازک و ترد و رگ دار است. دست هایی که همه چیز را جای برداشتن لمس کرده یا نوازش کرده ولی جای جایش هم که رسیده با یک حرکت و ضربه هزار تکه اش کرده است.


همه چیز در وجودش نهایت است ولی سعی می کند سر نهایت بدی و سختی و بی رحمی اش را سفت و سخت کنترل کند ولی هرچند وقت یک بار خیلی مویی و ظریف یادت می اندازد که ببین فلانی ! من قدرتش را دارم. آن یکی سر نهایتش که خوبی است همیشه من را یاد مارشمالو می اندازد, وقتی روی خوبش را نشان میدهد تو را داخل استخری از مارشمالو می اندازد. همه جا پف پفی و صورتی و نرمالو و مهربان.


راستش هیچ وقت نتوانستم بهش بگویم که همان یک بار دیدنش من را چطوری از داخل مرداب بیرون کشید. بعد از آن همیشه وقت هایی که شبیه مهاجرین سرمازده و آواره بودم و بدبختی چشمک میزد و خودم هم بدو دنبال اش می دویدم (خاصیتی که دارم همیشه اگر یکی دوتا مساله باشد خودم قابلیت عمل آوری ورژن های جدیدترش را دارم) و مستاصل میشدم و هیچ راهی به بیرون از هزارتو نبود خوابش را می دیدم. از آن خواب هایی که خیلی بیدار و هوشیارتری, از زندگی جدی تر است, خطراتش, دردش, مرگش قدرت زیر و رو کردن دارد. همیشه توی این خواب ها مثل قهرمانی بود که حاضر بود خودش را برای بیرون کشیدن تو از مهلکه از بین ببرد.


مثل آن دفعه که روزها پوست می کند و یکی از شب ها خواب دیدم از شدت درد و بلاتکلیفی کم آوردم و خودم را پرت کردم توی دریا, از کجا پیدایت شد که ناگهان با دست هایت محکم بالا نگهم داشتی و خودت زیر آب خودت را جا گذاشتی.