بچه که بودم دیوانه وار عاشق قطار وحشت بودم و به نظرم یکی از جذاب ترین و هیجان انگیزترین بازی ها بود. یاد تمام آن اصرار کردن ها و پیله شدن های چند ساعته می افتم و پول های توی دست مچاله شده و خوشحالی بی اندازه از سوار شدن.
همه با هم قرار می گذاشتیم جیغ هایمان هماهنگ باشد و از ته دل و با تمام وجود جیغ می کشیدیم و از هیجان گریه می کردیم. جالب اینجاست در همان سن کم کاملا از مسخره بودن یا ساده بودن و سرکاری بودن قضیه خبر داشتم ولی عاشق آن جیغ کشیدن و سوپرایز شدن از دیدن اسکلت و گوریل بودم. اصلا حتی اگر جای آن ها مورچه پلاستیکی در تاریکی گذاشته بودند من دوست داشتم جیغ را بزنم.
گاهی اتفاقات و جریانات در زندگی ام دقیقا الگوبرداری شده از همان داد و هوارهاست, خود جریان و پدیده و آدم و چرنده و درنده با تمام قدرت ویران گری اشان حتی, آنقدر که باید مهم نیستند ( اگر واقع بینانه و با کمی فاصله نگاه کنی) یا حتی اینکه اصل جریان و شدتش چقدر بوده مهم نیست, مهم خالی کردن تمام آن گره های احساسی است که مثل طناب با دقت سال ها بافته شده و دور گردنم افتاده و فقط کمین کرده ام جریانی راهش را داخل زندگی ام باز کند تا طناب را محکم بیخ گلویش بیندازم. حتی از این هم عجیب تر این است که گاهی انقدر فاصله ام با زندگی عادی و روزمره زیاد می شود که دنبال چیزی می گردم که وصلم کند یا برم گرداند همان جایی که بقیه به زندگی اشان مشغولند و خودم چندتا اسکلت و گوریل پرت می کنم وسط زندگی ام !
فقط گاهی اوقات به نظرم بازی را جدی می گیرم و یادم می رود قضیه از چه قرار بوده است و گاهی سال ها توی یک قطارنشسته ام و هزاران بار یک مسیر چند ثانیه ای را رفتم و هر بار همان دیوانه بازی ها را درآورده ام و ناگهان نصف شبی وسط خواب و بیداری یاد این افتاده ام اینکه همش مسخره بازی است و باید پیاده شوم ! ولی دوباره خوابیده ام و صبحش یادم رفته است ..
چقدر خوب توصیف کردی احوال منو