عاشق بستنی هستش و پتانسیل خوردن بستنی جای هر چیزی حتی آب رو هم داره, بعد کلی شام و دسر با اصرار میگه بابا میشه سر راه یه بستنی هم بگیرم ؟
- نه اصلا ! فکرشم نکن.
خواهش و التماس و تهدید و گریه و دایره بی انتهای خواستن و شمردن مزایای بستنی رو توی صحنه های بعد داریم. یه ربع هیچی نمیگه و اخم هاش میره تو هم و بعد کلی کلنجار رفتن با حالش, آخرین تیر رو از کمون رها میکنه, بابا می دونی چیه ؟ بستنیا توی فریزر سوپر دارن منو صدا میزنن میگن بیا ما رو بخور. بابا گناه دارن.
امروز بهش گفتم می دونی چیه ؟ انگار هر چی غم این طرف و اون طرف کاشته بودن هی منو صدا میزنن میگن بیا ما رو بخور !
یک نگاه حق به جانب و عاقلانه میکنه و دردمندانه میگه می فهممت, درکت می کنم منم این حال رو تجربه کردم تازه اونا سردشونم بود, خوش به حال تو که حداقل غم هات جاشون گرمه !
خیلی خوب بود
تا حالا از این زاویه به غم هام نگاه نکرده بودم
بله جای نگهداری از هر چیزی توی پایداری و ناپایداریش مهمه
حالا یه وقتم میبینی چون جاشون خیلی گرم و نرمه نمیرن که اونم باید یه فکر دیگه واسش کرد