از قله ها و گذرها و استاپ ..

مدت هاست, سال هاست که توی زندگی گاردهام رو پایین آوردم, پنجه بوکس ها رو درآوردم, حالت تدافعی و تهاجمی در برخوردها و تعاملات با آدم هایی که هم عقیده و هم احساس با من نیستند رو کنار گذاشتم, سال هاست در جواب بدفهمی ها و نفهمی ها به محض شروع و آنالیز طرف مقابل کل بحث رو بوسیده ام و کنار گذاشتم و شکل رابطه رو تغییر دادم به سمت کمتر درگیری داشتن. سال هاست یکی از بی ریخت ترین رفتارها رو جواب دادن های یورش مهورانه در انواع ارتباطات می بینم و فکر میکنم اگه من و شخص مقابل به بلوغ بحث و گفتگو نرسیدیم همان بهتر که دهان ها رو ببندیم. مساله پس کجاست؟ مساله ام الان این نقطه است دو تپه یا بهتر بگم دو قله رو با شیب زیاد پشت سر گذاشتم از بی زبونی و ترس از حرف زدن و دعوا رسیدم به جواب دادن و چهارتا روی حرف بقیه گذاشتن و تست کردن انواع فحش ها و حالا چند ساله این مرحله رو رد کردم, ولی حالا نقطه حد وسط یا تعادل یا کُر روابط رو پیدا نمیکنم! نمی تونم جوری بی صدا و آروم راه برم که برسم به حد وسط و معقول یک انسان بزرگسال بالغ و مدام مثل آونگ تاب خوران این طرف و آن طرف میروم. انگار همه جا تاریکه و مدام پا روی دُم و دست و پای دیگرون میگذارم و پای بقیه روی دُم من میره و در یک ثانیه چراغ ها روشن میشه و در کمال ناباوری میبینم مشکل از محدوده سر و دست و پا و دُم ما نبوده مشکل از تاریکی و عدم روشنایی بوده و اگه قُلپی نور مینداختیم هر کدام بدون برخورد با دیگری راه خودمون رو می رفتیم و حتی میتونستیم به احترام هم کلاهی برداریم یا دستی تکون بدیم و گذر کنیم ..

با و بی ربط

بابونه ها رو دم میکنم و گل ها که شروع میکنن با آب جوش باز شدن نگاهشون میکنم و میکنم تا آب جوش سر میره و میریزه بیرون. سونیا از بیکری جدیدی که باز شده واسم یه لوف نون سفارش داد که وقتی رسید هنوز گرم بود, رُزماری و گوجه گیلاسی داشت و وقتی بازش کردم یه نون پوک پر از حفره های نونی بود با یه پنیر آب شده وسطش و خوشمزه بود. سحر داره ماجرایی رو تعریف میکنه و از کسی میگه و خیلی بی ربط دلم برای مارشمالو تنگ میشه و برای بار هزارم که به خودم قول دادم چیزی واسش نمی نویسم شروع میکنم به نوشتن و دلم واس صورتش تنگ میشه, کاش میتونستم داد بزنم بگم منو ببین دِ آخه لامصب, توی کل دنیا چند نفر به دلم میشینن یکیش تویی, ولی بعد نیم ساعت سرم رو میندازم پایین میگم حق داره خوشش نیاد ازم. از دست علی انقدر عصبانی ام که اگه ببینمش یه تیر میزنم وسط مغزش انقدر در چهل و سه سالگی شبیه سه ساله ها رفتار نکنه. مقاله رو فرستادم و امیدوارم زودتر از بیخ دلم باز بشه و خیلی دیر شده و مقاله جدید فقط استارتش خورده. پروژه جدید رو دیشب فرستادم و دم به دقیقه چک میکنم ببینم کسی خوشش نیومده از نیمچه داستانم و میبینم بیست و دو نفر خوندن ولی یه نفرم لایک نکرده و با حرص پوست لبم رو میکنم و فکر میکنم یعنی اصلا جذابیت نداشت پس چرا خودم انقدر خوشم اومد. چرا دنبال تایید بیرونی ام و هنوز واسم انقدر تاییدیه گرفتن مهم و به محض اینکه اون احساس رضایت از پذیرفته شدن رو میگیرم کل ارزشش رو واسم از دست میده؟. شبا انقدر دیوارا سرده و اتاق سرد که به محض بلند شدن سر درد خیلی وحشتناکم و حتی بعد قرص خوردنم خوب نمیشه, دوباره میخوام برم بیرون پنجره اتاق رو تا ته باز میکنم و میرم, مرض دارم فکر کنم. دانیال بچه بود یه انیمیشن میدید اسمش کله کدو بود, منم بعد سال ها برای اولین بار شروع کردم شبا جای شام کدو حلوایی میخورم و هر دفعه یاد کله کدو می افتم انگار دارم اونو میخورم. توی قهوه روغن نارگیل میزنم و رد میشه از کنارم میگه چرا لیوان قهوه روغنیه! میگم چرا باورش نمیشه میگه کلا علاقه داری خاص باشی. مرجان مهمونی دعوت کرده و چهار هفته کنسل کرده و دیگه صد در صد برای پنج شنبه اکی کرده, توی دلم هر روز منتظرم دوباره کنسل کنه که نریم. منتظر چیز خاصی نیستم ولی توی دلم قُل میخوره یه چیزی که نمیدونم چیه.

بروکلی که منم

بین سلسله اعصاب و روانم و قد موهام ارتباط مستقیم و تنگاتنگی وجود داره; هروقت مثل الان موهام رو خیلی کوتاه میکنم احساس میکنم چندتا جون به تک جون لاجون و فشرده ام اضافه شده و محلول تقویتی به تمام ابعاد زندگیم تزریق شده و بسط پیدا میکنم, درسته خیلی شبیه بروکلی میشم ولی یکی از بزرگ ترین لذت هام حساب میشه

سهم من

نمی دونم چرا همیشه مامانم که با خاله هام و بقیه حرف میزد قبل تمام مهمونی ها در جواب اینکه غذا چی درست کنیم میگفت غذا که مهم نیست! مهم فقط دورهم بودن و همدیگه رو دیدن! از وقتی خیلی بچه بودم تا همین الان از شنیدن این جمله حرص خوردم واقعا برای من مهم بوده غذا چی باشه اصلا درکی از دور هم بودن ندارم اگه چیزی که میخواد سرو بشه مزخرف باشه یا من دوست نداشته باشم چون عموما نود درصد اوقات نمی تونم یه مهمونی رو تحمل کنم و تمام امیدم از قبل رفتن و حاضر شدن تا موقع رسیدن و گذشت زمان فقط فکر این بوده که غذا و خوردنی چی می تونه باشه! این حرف رو جلوی من نزنید لامصبا!

پرواز بال کاغذی

میخوام نصیحت گل درشتی بکنم: اون روز خیلی پُر کار و خسته کننده بود, بین کارام فقط فرصت کردم ویدیو درست کردن هواپیمای کاغذی رو پیدا کنم و گذاشتم توی هایلات که شب درستش کنم. ساعت یازده با گلو درد و بدن درد و چشمایی که داشت درمی اومد نشستم گفتم ماکزیمم یه ربع زمان میبره درست کردنش و فردا میتونم برای پروژه عکاسی کنم. نشون به اون نشون که ساعت از یک گذشت ولی هنوز درست نشده بود, کلافه ام کرده بود و دلم میخواست کاغذها رو مچاله کنم بگم گور پدرت که درست نمیشی, بارها و بارها فیلمش رو برمی گردوندم عقب ولی درست درنمی اومد تا اینکه یه لحظه فقط برعکس کردم ببینم ظاهرش چطوریه و چرا نمیشه که دیدم تمام این دو ساعت درست شده بوده و هزار بار خرابش میکردم, در صورتی که فقط باید دستم رو برعکس میکردم که شکلش دربیاد.. زدم زیر خنده و بعد پنج دقیقه درست شد, ولی تمام مدت ذهنم درگیر بود اگه ولش کرده بودم اگه خیره نمیشدم و بارها نمیزدم فیلم رو عقب که ببینم چکار کرده اصلا درست نمیشد. خیلی مسئله کوچیک و پیش پا افتاده یی هست ظاهرا ولی برای من که دقیقا تک تک این لحظه ها در حال استیصال و چه کنم چه کنم و دنبال راه حل و نشونه می گردم کاملا جواب سوال هام بود.