تکه تجربه از آدم ها

من معاشرت کردن با آدم های مختلف از طیف ها و با افکار و احساسات مختلف رو خیلی دوست دارم. همیشه از وقتی یادمه تعاملات اجتماعی واسم جذاب بوده, چند سالی کلا همه چیز رو صفر کردم, تمام ارتباطاتم رو قطع کردم چون هیچ چیزی و جایی برای مراوادات سالم و درست نبود. کم کم و به مرور زمان و با آزمون و خطاهای کمتر و کمتر جهت های نسبتا درست رو انتخاب کردم. چند شب قبل که توی دورهمی بودم برای هزارمین بار به یه نکته جالبی رسیدم و در کنار یک دسته که سعی میکنم هیچ وقت سمتشون نرم این دسته رو هم اضافه کردم که یادم باشه آدم های جالب و دلپذیری برای تعاملات نیستن. اولین دسته یی که شخصا بعد سال ها فهمیدم باید حذف کرد آدم هایی هستن که هنوز مدت کوتاهی نگذشته از تمام ریز زندگی شون صحبت میکنن, مدام در حال اطلاعات دادن هستن و مدام در حال نق و نوق کردن یا خوشحالی و هیجانات زیاد. کلا اهل افراط هستن و مسلما دلیل منطقی وجود نداره وقتی مدت زمان کمی هست کسی رو میشناسی انقدر از خودش اطلاعات بده و مدام نیاز به توجه کردن داشته باشه. جالب تر اینجاست عکس العمل این آدم ها دو جور هست: یا متقابلا انتظار دارن از آب خوردن و ساعت دستشویی رفتن تو هم خبر داشته باشن یا اینکه زنده و مُرده تو واسشون فرقی نداره همین که یه تجسم فیزیکی روبروشون باشه راضی هستن و تو فقط باید شنونده باشی, یعنی میتونی یه خرسی عروسکی چیزی بگیری جای خودت بنشونی. حالا چند شب پیش به دومین دسته حذفی برخوردم, آدم هایی که بعد مدت ها حاضر نیستن ابتدایی ترین و کوچیک ترین اطلاعاتی رو از خودشون بدن, مدام واکنش های دفاعی دارن و هر حرکت و هر حرف و هر کاری رو با قصد  و منظور می گیرن و یا از خودشون دفاع میکنن یا ناخن ها رو تیز میکنن که سریع بپرن بهت. اینکه تو مدت ها با کسی دوست بشی و پیش پا افتاده ترین و بی ضررترین اطلاعات رو ندونی و طرف همیشه حالت سکرت داشته باشه هم به اندازه دسته اول خسته کننده و زیان باره.

دو انتها

دیدی وقتی میری توی فروشگاه هایی که مورد علاقه ت هست و خیلی چیزای هیجان انگیز و جذاب داره و بخش های مختلف داره توی لحظه های اول چه احساسی به آدم دست میده؟ ترکیبی از هیجان و ذوق و خوشحالی ولی بعد یه ربع بهم میریزی چون یا پولت محدوده یا نه اصلا پول داری ولی نمیدونی چی انتخاب کنی بین این همه آیتم های مختلف! مثلا یه فروشگاه لباس چند طبقه مارک دار که مثل مدادرنگی دیزاین کرده یا شهر کتابای خیلی بزرگ و مرکزی که تنوع کالاها خیلی زیاده یا گجت های الکترونیکی و ... من به مرور متوجه یه چیزی شدم, بعد گذروندن این احساس های اولیه و مهار کردن و کنترل کردن خودم روی انتخابی نکردن, سعی میکنم اگه فرصت دارم دو-سه بار گشت بزنم و همه جا رو ببینم چون چشمم رو پُر میکنه, باعث میشه ناخودآگاهم از اون شوکه اولیه یی که یا نمیتونی بخری یا نمی تونی انتخاب کنی دربیاد, بعد چند دقیقه که معمولا زیر یه ربع-بیست دقیقه میشه دقیقا میدونم من الان اینجا فقط دنبال یکی دوتا آیتم بودم و دقیقا میرم سروقتشون و خرید میکنم و تمام! این در مورد زندگی هم مصداق داره, تو زیاد میبینی زیاد می شنوی زیاد احساس میکنی زیاد فکر میکنی زیاد لمس میکنی زیاد میخوری زیاد مینوشی زیاد مغزت رو پُر میکنی زیاد دیتا و داده جمع میکنی زیاد و زیاد و زیاد .. و وقتی کاملا پُر شدی از تمام این بی نظمی و نظم و شلوغ بازی و هیجان و استرس و اضطراب و شادی و خنده و غم و درد و جیغ و رنج و قههقه و ... میبینی از کل این میز پُر از غذاهای خوشگل و خوش عطر و هیجان انگیز که جلوی روت گذاشتن فقط و فقط یکی و نهایتا دوتا چیز رو برای خوردن میخوای. الان دقیقا ایستادم بالای سر این میز و نگاه میکنم و میدونم دقیقا دو تا تیکه از بین تمام چیزایی که میبینم میخوام و دقیقا هیچ کدوم از چیزای دیگه یی که هست رو نمیخوام ..

عوضی ترین چای

من عاشق ادویه و طعم دهنده و این چیزام و همیشه از طعم جدید با روی باز استقبال میکنم به شرط اینکه شیرین نباشه و معمولا از روی بو میفهمم این مورد علاقه م هست یا نه و اولین بار از بوی چای ماسالا بدم اومد, ولی انقدر سحر تعریف کرد که دیشب رفتم خریدم. واقعا طعمش به نظرم شبیه جوراب یه هفته پوشیده شده توی کفش کوهنوردی که بهش نم آب بخوره و بعد بخوری بود.

 همینقدر افتضاح همینقدر بوناک و همون قدر چندش بود واسم

I have crossed oceans of time to find you

دوست قدیمی یه ویدیو از آشنا خیلی دوری میذاره مربوط به خیلی سال قبل, اون موقع ها که آدم توی ویدیو واسم دوست داشتنی ترین موجود زنده دنیا بود. پیامش رو میبینم ولی ویدیو رو پلی نمیکنم. صفحه رو میبندم و به پنج دقیقه نمیکشه دوباره صفحه چت مون رو میارم و پنج-شیش باری این کارو میکنم و حواس خودم رو پرت میکنم و وسطش پنجاه میرم تا آشپزخونه قهوه درست میکنم و برمیگردم, سالاد درست میکنم و میخورم و برمیگردم, چندجا تلفن میزنم و برمیگردم و آخرش ویدیو رو پلی میکنم و توی دلم میخندم. به چی میخندم؟! نمی دونم واقعا شاید به هیچ چیز. نه به اون آدم نه به خودم نه به خاطره, من از خاطره و نوستالژی بازی بدم میاد و به نظرم باید زد به دیوار هر چیزی و هر خاطره یی از هر آدمی رو ولی نمیدونم چی باعث میشه از شنیدن صدای شلوغی مهمونی و خنده های اون آدم با کیفیت فیلم برداری افتضاح, دلم رو که فکر می کردم شبیه یه تیکه سیمان آب خورده شده میریزه بهم. ظاهر قضیه رو حفظ میکنم و پیام میدم الان این ویدیو چی بود؟! منظورتو نفهمیدم! آشنا نیست واسم .. بلافاصله جواب میده با یه عالمه خنده -دوتا نقطه یه عالمه پرانتز- میگه به خدا خودمم نمیدونم چرا اینو واست فرستادم! اون لحظه به محض دیدن این ویدیو و این آدم یاد تو افتادم ولی حتی یادم نمیاد چی باعث شد یاد تو بیفتم! فقط یه احساس لحظه یی یه چیزی توی دلم این طرف اون طرف رفت و تو با هیجانت موقع تعریف کردن یه ماجرایی اومدی جلوی چشمام.

گوشی رو دوباره میذارم کنار و بی جواب میذارم و با خودم میگم: یکی دیگه رو میبینن یاد من می افتن! بدبختیش می افته گردن من, آخه لامصب گند زدی به چند روز آینده حالا هی باید دست و پای این یاد افتادن تو رو بگیرم بذارم کنار

قطعه های پازل محبوبم

هر آدمی یه تیکه یی داره که توی ذهنم می مونه یه لحظه یه آن که شکار کردنش یکی از لذت بخش ترین کارا و لحظه هاست. یکی حرکت دستش موقع دم اسبی بستن موهاش جالبه, یکی عادت داره وقتی چایی هنوز داغه دستاش رو حلقه کنه دور لیوان و زود بکشه کنار و بارها این حرکت رو تکرار کنه تا لحظه خوردن, یکی موقع آشپزی یه لنگه پا میشه و میره توی فکر و قاشق چوبی به دست ماتش میبره به کاشی های زیر هود, یکی موقع خط چشم کشیدن چین روی پیشونیش میندازه, یکی موقع اسکرول کردن گوشی یه ابروش رو بالا میندازه, یکی وقتی باقلوا میخوره دستش رو میذاره روی شکمش, یکی وقتی ناراحته زیاد و با سرعت بالا و بی ربط حرف میزنه و مدام فحش میده, یکی وقتی از کسی که دوسش داره حرف میزنه مدام توگردنی قلبش رو با دستش لمس میکنه و آروم میخنده, یکی وقتی سیگار میکشه نفس عمیق بین هر کام گرفتنش میکنه و نشون میده یه حسرتی داره, یکی یکی یکی .. من عاشق این لحظه های آشنای اطرافیانم هستم و مطمئنم یه روزی که برم یا روزی که اونا نباشن دلم برای نبودن و نداشتن آدم ها تنگ نمیشه