امروز داشتم با ستایش صحبت میکردم, دخترک بانمکی است با لهجه زیاد و بسیار شیطون و خنده رو. ده سالی از من کوچیکتره و یکی-دو سالی است ازدواج کرده, شنیده بودم مدتی از همسرش جدا زندگی میکرد و به مشکل خورده بود ولی دوباره برگشته. سر حرف رو باز کردم ببینم جریانی از توش درمیاد برای داستان کوتاه بعدی ازش استفاده کنم و گفتم ستایش راضی هستی از زندگیت؟ گوش هام رو حسابی تیز کردم و مغز همیشه فعالِ حرافم رو برای چند دقیقه خاموش کردم تا بتونم حرف هاش رو نگه دارم و بعدا سر فرصت یادداشت کنم. داشت ذره ذره چایی میخورد و چند لحظه سرش رو بالا نیاورد و چیزی نگفت, دوباره سرش رو که بالا آورد تمام شیطنت و بازیگوشی اش شبیه ظرف مربای خوشمزه یی که کسی انگشت کشیده باشه دور تا دورش و چیزی باقی نذاشته باشه ته کشید و رفت انگار از اول هیچی نبوده! گفت ثمر خانم زندگی میکنم ولی دوستم نداره دلش پی دل من نیست.. ناخوداگاه ذهنم به سرعت شروع کرد به کار افتادن و گشتن و دور زدن و از نقش روبروش اومدم بیرون رفتم کنارش نشستم و گفتم این چشم و حالت آشناست .. بقیه داستانت رو نگو
اینکه دوستی رو داشته باشی که بتونی در مورد همه چیز عمیقا باهش حرف بزنی, یه موضوعی که افتاده توی تله ذهنی ات رو بیاری بذاری وسط میز و کارد و چنگالمون رو دربیاریم و ذره ذره انقدر ازش حرف بزنیم و تشریح کنیم و رگ و پی رو بکشیم بیرون و ریشه هاش رو دربیاریم و اگه درست شد صحیح و سالم بذاری سرجاش وگرنه بندازیش تو آشغالدونی, یکی از بزرگ ترین خوشبختی های آدمیزاد هست. از اینکه مدام باید یادم باشه چه چیزی رو به کسی بگم چه چیزی رو نگم این بده اون خوبه اون ناراحتش نکنه اون اذیت کننده نباشه نکنه دلش بخواد نکنه دلش نخواد کلافه شدم. از اینکه توی ذهنت مدام پرونده باز کنی و فایل آدما رو سنگین کنی و توی هر حرفی تند تند مغزت فایل رو بکشه بیرون و آنالیز کنی و بعد کلی خودت رو بجوی که چرا فلان چیزو گفتی کلافه ام میکنه.
من توی زندگی روزمره آدم ساکت و کم حرفی ام مگه جاهایی که باید پرسونا داشته باشم که خب مهارت شگفت انگیزی دارم نان استاپ تبدیل بشم به یه آدم دیگه که خیلی بعدش خسته میشم یعنی دو ساعت آدم دیگه یی بودن دو روز استراحت و هیچی نگفتن می طلبه. اگه با کسی احساس صمیمیت و راحتی کنم که معمولا خیلی به ندرت اتفاق می افته کم حرفم و بیشتر دوست دارم واسم حرف بزنه. هیجانی که آدما نشون میدن و حرکات دست و میمیک صورتشون و تن صداشون لذت بخشه خودم خسته ام برای چیزی گفتن, که البته با شنیدن انتقادات فهمیدم باید بیشتر ری اکشن نشون بدم و عین جاده در دست احداث ام الان و دارم سعی میکنم حرف بزنم. وقتی شرایطی پیش میاد که دوست دارم با کسی حرف بزنم و دوست دارم توضیح بدم انقدر هیجان زده میشم و احساس شفافیت میکنم که اگه کسی بهم دست بزنه شبیه ژله بیرنگ دستش از پوستم میتونه رد بشه و بره اون طرف. اما امان از وقتی که نمیتونم به کسی چیزی رو بفهمونم یا متوجهش کنم. امان از وقتی که دوتا حالت باهم ترکیب میشه هم دوست دارم حرف بزنم و بگم هم نمیتونم با حرفام منظور رو برسونم اون موقع است که دلم میخواد دو دستی بزنم توی سر خودم, احساس میکنم کارام و حرفام میشه شبیه دورچین دور غذا که فقط واس جلوه بصری میشینه کنار ظرف و آخرشم ریخته میشه توی سطل آشغال.
گفتم غذا دلم شدیدا دوکبوکی میخواد, دوکبوکی تند.
+ عنوان اسم کتابه
به اندازه کنسرو کله پاچه غمگینم. با اینکه بیزاری شدید نسبت به این غذا و بویی که داره دارم ولی احساس میکنم بین تمام کنسروها غمگین ترین و ملول ترین و ناامیدترین شان باید کله پاچه باشد و آخرین انتخاب آدم ها موقع انتخاب کردن بین کنسروهای دیگر. من دقیقا به اندازه تمام کنسروهای کله پاچه احساس اندوه و ملال کشدار نافرجامی را دارم.
متوجه نکته جدیدی در مورد خودم شدم, اگه توی یخچال خوراکی های زیادی برای خوردن باشه من نقش جاروبرقی رو خیلی خوب میتونم بازی کنم ولی نکته مقابلش وقتی هیچ چیزی برای خوردن نباشه من کاملا توانایی زنده موندن با حداقل ترین ها رو دارم و اصلا میلی به خوردن پیدا نمیکنم. همین که قهوه باشه و یه چیز ساده باشه هم میتونم بخورم و دلم چیزی برنمیداره, امروز متوجه شدم حتما من یه حالت شتری دارم! چیزی شبیه کوهان شتر دارم که وقتی غذا هست ذخیره میکنم که وقتی نیست ذخیره انرژی داشته باشم!