پنج-شش ساعت روی صندلی سالن انتظار بخش چهار جراحی زنان نشسته بودم و مشغول نگاه کردن به چهره های خانم هایی بودم که عمل کرده بودند و به تجویز دکتر باید مرتب سر تا ته سالن رو راه میرفتند. به صورت هاشان نگاه میکنم بدون آرایش, چشم های گود افتاده و خسته و موها درهم و بهم ریخته. به ناخن هاشان نگاه میکنم که بعضی ها لاک دارند و بعضی ها معلومه هول هولکی پاکش کرده اند. به سختی و آروم راه میروند و به صورت هاشون لبخند میزنم و از هر چهار-پنج نفر یه نفر نیمچه لبخندی بهم برمیگردونه و معلومه انرژی باز کردن لب هاشون از هم رو حتی ندارند. چشم هامو از خستگی می بندم و چند دقیقه آروم میشم و وقتی باز میکنم سعی میکنم با چشم های دیگه نگاهشون کنم, تک تک شون رو تصور میکنم با لباس های مهمونی و صورت های آرایش کرده و چهره های خوشحال در حال خندیدن و حال خوش. تصمیم میگیرم به هر کدوم چه مدل لباسی میاد و چه رنگی و یه دفعه یی احساس میکنم چقدر همه چیز متفاوت شد, چقدر خوشگل شدن در حالیکه هیچ کدوم از نقش جدیدشون خبر ندارند.
وقتی دیشب ساعت یه ربع به ده زنگ زدی گفتی خونه یی ؟! درو باز کن پشت درم خنده م گرفت. از اینکه از اون طرف شهر کوبیدی توی ترافیک دیوونه کننده اومدی این طرف شهر با دو تا قهوه یی که هنوز داغ بود و یه جعبه و یه بسته که توش گردنبند سبزی بود که چند ماه قبل باهم دیده بودیم خنده م گرفت. وقتی چیزایی که خریدی رو بهم میدی و میری و میدونی نمیتونم حرف بزنم, نباید حرف بزنم حس خوبی بهم میده. از اینکه در جعبه رو باز میکنم و میببینم چیز کیک خریدی چون چندوقت قبل بعد سال ها دلم خواست بخورم و کافه نداشت و نمیدونم چطوری یادت مونده بود و پیام دادی گفتی به خدا تلخ تر از این نبود بالاخره یه نمه شکر همه شون داره خنده م گرفت. از اینکه بین تمام شلوغی و درگیری هات زمان میذاری و حوصله ت رو برمیداری میاری برای خریدن این چیزا یه قلپ امید می افته روی دلم و از به فحش کشیدن آسمون و زمین موقتا دست برمیدارم. یاد حرف یه پسری که اسمش یادم نمیاد افتادم میگفت چرا تو آدم شدی؟! باید ماهی میشدی, اشتباه تو خلقتت شده! تو همیشه در حال لیز خوردن و سُر خوردن و در رفتنی اصلا موندنی نیستی. از اون موقع هروقت خودمو آنالیز کردم دیدم راست میگه خیلی ماهی ام! بعضی وقتا نشونه میگیرم از تو آکواریوم بپرم تو اقیانوس ولی هر دفعه می افتم وسط آشپزخونه و دهنک میزنم یه دفعه یی سر میرسی برم میداری میندازی سر جای قبلیم میگه دوباره بپر ..
توی کاغذ گراف گردنبند این نوشته بود دوسش داشتم.
بیشتر از یک سال است که یک عکس از شش ماهگی ام رو میز کارم گذاشته ام, نوزاد بی نهایت سبزه با موهای کم پشت نرم با لباس سرهمی صورتی که رویش خرگوش دارد روی تخت چوبی مربعی خوابیده و دورتا دور تخت از بالا تا پایین چیزی شبیه تور سفید است, نوزاد لبخند از ته دلی زده نمیدانم آن لحظه واقعا خوردن شیر یا لباس نو برای عکس گرفتن یا بغل گرفتن یا اینکه فهمیده به دنیا آمده واقعا برایش انقدر هیجان داشته! به هرحال عکس لا به لای کاغذهای یادداشت رفته بود و اول صبحی کشیدمش بیرون و برای بار هزارم گریه ام گرفت از دیدن نوزاد لباس صورتی. وقت هایی مثل الان که عین موش لای تله موش می افتم و به هر چیزی چنگ میزنم دلم بیشتر برای خنده این بچه تنگ میشود. از تمام توانی که باید جور کنم و همه چیز را راست و ریس کنم حالم بهم میخورد. از اینکه در خانواده ام هر کسی صرفا به فکر خودش و حالش هست و همه باهم سر جنگ دارند کلافه ام, از اینکه شبیه زمین فوتبال و من در نقش توپ باید شوت شوم و همه بدبختی ها و ناله هایشان را بیاورند بگذارند ور دلم خسته ام, دیشب که سحر حرف میزد و گریه میکرد و وسط گریه چارتا داد هم میزد و فحشی به مامان میداد و مدام تکرار میکرد همه حالش را بهم میزنند احساس کردم به جز نقش توپ نقش سیستم نظافت شهری هم به عهده من است فقط تفاوتمان اینجاست مردم سر ساعت معینی آَشغال هایشان را باید دم در بگذارند ولی در خانواده ما هر کسی در هر ساعتی که بخواهد آشغال های مغزش را میتواند روی روح و روان من خالی کند! چرا بقیه فکر میکنند آدم صبور و با درکی هستم؟! نمیدانم کجای زندگی چه غلطی کرده ام که بیشتری ها همین فکر را میکنند و هرچه سعی میکنم کارهای احمقانه بکنم که خلافش ثابت شود نمی شود. از اینکه مدت هاست احساس میکنم وسط بر بیابان مانده ام و هیچ کسی نیست بدجور ترسیده ام. قبلا ها فکر میکردم "این هیچ کسی نیست" فقط از آن افاضات فضل فروشانه و از آن حرف قشنگ های زرورق شده است که آدم ها موقع چس ناله و ادعای کمالات و خودبرتر بینی می گویند ولی حالا میبینم روبروی صورت خودم هیچ صورتی نیست! خانواده عزیز و ارزشمند است ولی متاسفانه زور دارک سایدهای زندگی بیشتر از محبت و مهر اعضای خانواده است, دوست و دایره روابط اجتماعی خوب است ولی حتی بهترین حالت گفتگو کردن با نود و نه درصد آدم ها بی نتیجه است و حتی چند گرم از دردت کم نمی شود و فقط بعد گفتن احساس بلاهتت فوران میکند, نمی دانم چرا ته دلم از فهمیدنش خوشحالم, نمیدانم چرا تازگی ها وقتی همه چیز رو به ویرانی و بدتر شدن می رود ته دلم احساس رها شدن میکند, وقتی کسی را صدا میزنم و بارها صدا میزنم و جواب نمیدهد رنج زیادی میکشم ولی بعد ته دلم خوشحال میشود, احساس شادی دیوانه وار و جنون آمیز از تمام تلاش های بی نتیجه ..
مریم رو ده-دوازده سال قبل توی کلاس آلمانی دیدم که با یه پسر آلمانی ازدواج کرده بود و میخواست بره. میگفت: پسر ماهی یه بار میاد ایران و هر دفعه بدون استثناء یه چمدون فقط شکلات و پاستیل میاره. هر چی قسم و آیه واسش میارم توی خونه ما هیچ کسی شیرینی خور نیست و مامان و بابام مسن هستن و خودمم نمیخورم و تمام اینا میمونه و از بس دادیم به بقیه خسته شدیم قبول نمیکنه و دوباره دفعه بعد یه چمدون پُر میکنه و میگه دخترا دوست دارن واسشون از این چیزا بخرن و نشون دهنده محبت آدم به یه نفر هست.. نمیدونم چرا چند وقته تو فکر مریم که نه ولی تو فکر پسر آلمانی ام. میخوام هر ماه جیره شکلات تحویل بگیرم حتی اگه نخورم حتی اگه بمونه بپوسه بازم دلم میخواد بگیرم.
برای ادامه زندگی و امید داشتن به آینده در حال حاضر نیاز به یه کیبورد مکانیکال لاجیتک یا اکتو 305 دارم, یه دوربین چاپ سریع فوجی مدل نئو کلاسیک, یه تبلت ماکروسافت با یه چمدون شکلات اشتورک و ریتر.
چند شبی میشه یکی از کارتون های قدیمی بچگیم رو پیدا کردم و در این سن و سال آخر شب قبل خواب چند دقیقه میبینم و جالبه که هنوز دلم غش و ضعف میره و از دیدنش خوشحال میشم; حداقل یه نیم بند پتانسیل شادی هنوز توی وجودم باقی مونده. ماجراهای یه خانواده پنگوئن بود که هیچ صدایی نداشتن جز چیزی شبیه ترکیب کلاغ و اردک و مدام می گفتن " مگ مگ ". عاشق شخصیت پینگو بودم و مدل راه رفتنش که پاهای پهنش رو روی زمین میذاشت و تپ تپ صدا میداد. عاشق ناراحت شدنش بودم که لب هاش رو میداد پایین و اشکاش گوله یی می ریخت, وقتی حرف میزد انگار جای دهن شیپور داشت. بعد مدت ها کشف کردم وقتی ناراحت میشم دقیقا مدل پینگو ناراحت میشم و قهر میکنم. کاش دوست صمیمی یه فک دریایی بودم احتمال میدم از این ترکیب زندگی که الان دارم هیجانش بیشتر بود.